سلام دوستان من
متاسفانه ملوم نیست سر وبلاگ قبلیم چه بلایی اومده فعلآ بطور موقت اینجا می نویسم تا وضعیت وبلاگ مشخص بشه و اما ادامه داستان.....................

گفتم : چرا، ولی منظره رو بیشتر دوست دارم .حتی یه بار هم بهم گفت : می تونی آدمها رو هم بکشی ; یعنی صورت بکشی ... ؟گفتم : آره .فرداش اومد و گفت حاضری یه تابلو واسم بکشی ؟ نه ، اصلا روی یه کاغذ فقط شکلم رو بکش .گفتم : باشه ، می خوای قاب بگیری ، بزنی توی اتاقت یا به یه نفر هدیه بدی ؟
اخماش توی هم رفت و سرش رو پایین گرفت و گفت : من اتاق ندارم ، یعنی خونه ندارم که اتاق داشته باشم . به نظرم همون روز بود که بیشتر با هم دوست شدیم . من اونجا روی همون نیمکت روبه رو کناراون درخت بلند سرو نشسته بودم که اومد نشست پیشم ... دو تا آبمیوه خرید، یکی واسه خودش ،یکی واسه من . اولش نمی خواستم قبول کنم ، بعدازش گرفتم . وقتی نی رو از کنار پاکت آب میوه خواستم وارد کنم ، نی کج شد، خیلی محکم بود.
اون واسم نی رو با مهارت رد کرد، بعد آبمیوه روداد دستم و با پوزخند معنی داری بهم گفت : می شه آدما رو از همین حرکات کوچیک شناخت .با تعجب نگاهش کردم ، مثل روانشناسا حرف می زد. گفتم : چه جوری ؟گفت : راحته ، دیگه ، همین که نمی تونی راحت یه نی رو وارد پاکت آبمیوه بکنی ، بدون اون که کج بشه یا آبمیوه روت بریزه ، معلوم می شه از اون بچه آب پرتقالی ها هستی که آب خوردن رو هم مامان جونت داده دستت . دختر جوان دوباره مکث کرد و به فکر فرورفت . انگار داشت خاطرات آن روز و آن دیداررا مرور می کرد.
حالا واقعا الهام درست حدس زده بود...منظورم راجع به شماست ؟ خب راستش آره . من اصولا عرضه هیچ کاری رو درست و حسابی ندارم .چشمم به تابلوی زیبای منظره ای که به دستش گرفته بود افتاد، گفتم : چه طور...!؟ مگه این تابلوی زیبا و هنرمندانه کار شما نیست ...!؟لبخند تلخی زد و گفت : همچین که شما می گین هنرمندانه نیست .راستش کار دیگه ای بلد نیستم . می دونین ... منم یکی دو سال پیش می خواستم مثل الهام از خونه فرار کنم . خب ...؟ بعد فکر کردم فایده ای نداره ... یعنی نه جایی رو داشتم و نه کسی رو که بخوام به اتکای اون از خونه بیرون بزنم . شاید خیال کنین به قول الهام چون از گل نازک تر بهم گفتن دلم گرفت وخواستم فرار کنم . ولی راستش این نبود.خونوادم خیلی چیزا به من دادن ولی اصولاهیچ وقت محبتی ازشون ندیدم . می دونین تا حالااین حرف رو به کسی نگفتم ، حتی به الهام که واسم
درد دل کرد.در چهره اش صداقتی پنهان بود که با قطره اشکی که ناگاه از چشمهایش بر روی گونه فروریخت ، آن چهره جدی جای خود را به معصومیت کودکانه ای بخشید. به نظر ۱۸، ۱۹ ساله می رسید، ظریف و لاغر با پوستی روشن . اگه به الهام نگفتم ، به خاطر این نبود که اونوقابل حرف زدن نمی دونستم ، بلکه به خاطر این بود که اونو از خودم بدبخت تر و دلشکسته تردیدم ، گذاشتم راجع به من هر جور خوششمی آد و راحت تره فکر کنه . دلم نخواست با گفتن ناراحتی هام نارحت ترش کنم . راستش از اون روزتا حالا که واسم از خودش گفت ، همون یه ذره آرامشی رو هم که داشتم ، به هم ریخت..............................

ادامه دارد........................