نگاهم کن

قسمت دوم
شب اول که به مقصد رسیدیم برای خوردن شام به یک رستوران ساحلی رفتیم. صندلیهارا بیرون، مشرف به دریا چیده بودند. همه جا سوت و کور بود. به جز من و عمویم فقط یکی دو نفر دیگر در آنجا حضور داشتند. این رستوران مورد علاقة عمویم بود. یک ارکستر دو نفره برای ما و میزوصندلی های خالی برنامه اجرا می کرد. یکی از آنها جوانکی بود که گیتار می زد و دیگری که مسن تر بود با سازدهنی او را همراهی می کرد، گاهی هم آوازی می خواند که کلماتش نا مفهوم بود. عمویم اهل هیچ تفریح خاصی نبود، اهل بحث و گفتگو هم نبود، با هیچکس شوخی نمی کرد، کسی هم با او شوخی نمی کرد. پدرم همیشه از دست او حرص می خورد، هیچوقت نفهمیدم چرا؟ عمویم اصلاٌ کاری نمی کرد که کسی از دستش حرص بخورد. شاید چون کاری نمی کرد حرص پدرم و سایرین را در می آورد. سر میز روبروی هم نشسته بودیم و هر یک به نقطه ای نا معلوم نگاه می کردیم. حرفی نداشتیم که با هم بزنیم. زمان به کندی می گذشت، حتی ریتم موسیقی که برایمان اجرا می شد به طرز غریبی کند بود. وقتی شام را آوردند سر میز، قرن ها بود که به انتظار نشسته بودیم. خوردن شام هم همین اندازه یا بیشتر زمان برد. بعد از شام عمویم پیشنهاد داد برویم روی اسکلة مجاور رستوران قدم بزنیم. قدم زدن یکی از معدود کارهایی بود که به آن علاقه داشت. روی اسکله به آرامی راه می رفتیم و به امواج دریا که از دل سیاهی شب به طرف ما می آمد، چشم دوخته بودیم. آنجا روی آن اسکلة فرسوده برای اولین و آخرین بار در عمرم، صحبت عمویم با من گل انداخت. اما ناگهان زوزة باد تندی صدای اورا- که همیشه آهسته تر از حد معمول صحبت می کرد- با خود برد و من فقط کلماتی کوتاه و بریده بریده از حرف های اورا می شنیدم:
ما . . . آینده . . . از من گذشته . . . اشتباه . . . آلوده . . . هوا . . . نابود . . . امنیت . . . تصادف . . . مرگ و میر . . . امید . . . عصب. . . عزب . . . زن و بچه . . . زیر تابوت . . .
آرام آرام به انتهای اسکله رسیدیم.

نگاهم کن

قسمت اول::<<< یک ماهی مرده زل زده بود به چشمان عمویم، هر دو بهم خیره شده بودند. عمویم روی نرده های چوبی اسکله خم شده بود و با چشم مسیر حرکت ماهی مرده را روی آب دنبال می کرد. هیچوقت نفهمیدم چطور آدمی بود.آدم خوبی بود؟ آدم بدی بود؟ تمام عمرش تنها زندگی کرد، ازدواج نکرد، دوستی نداشت، هیچ چیزتوی دنیا اورا به هیجان نمی آورد، جز مسافرت رفتن. چشمان درشت یک ماهی سفید بزرگ طوری به عمویم نگاه می کرد که آشکارا احساس ترس و پریشانی را در صورت استخوانی اش می دیدم. عمویم ترسو بود یا شجاع؟ ساده بود یا زرنگ؟ با هوش بود یا احمق؟ هیچوقت نتوانستم بفهمم، هیچوقت. هرگاه او را می دیدم بیشتر از چند کلمه کوتاه حرفی بین مان رد و بدل نمی شد. کم حرف و آرام بود. در آن لحظا ت حس می کردم آن ماهی مرده با چشمان درشتش بیشتر از من عمویم را می شناسد. تابستان سه چهار سال پیش بود؛ عمویم پیشنهاد داد تعطیلات آخر هفته را به یکی از شهرهای ساحلی برویم. از پیشنهاد او تعجب کردم. ما رابطة چندانی باهم نداشتیم. من عمویم را نمی شناختم، او هم مرا نمی شناخت. اما عمویم طوری به آن ماهی سفید نگاه می کرد که انگار هزار سال است همدیگر را می شناسند، انگار هردوشان از یک راز ناگفتنی با خبرند. با وجود تمام گرفتاریهایی که داشتم تو رودر بایستی گیر کردم و با عمویم عازم سفر شدم.