من چیز زیادی یادم نیست جز این که وقتی بابا بزرگ مرد و <<دایی جواد>> خونه ی پدری شون روفروخت و سهم خواهر و بردار کوچکترش رو داد،مامان مجبور شد با چندرغاز ارثیه به دست اومده با دو تا دختر آواره خونه مردم بشه ، بعد از یکی دوسال تحمل سختی و رختشویی و سبزی پاک کردن توی خونه این و اون ، ترجیح داد راه دومی واسه زندگیش انتخاب کند. <<اسماعیل خان >> اولین شوهر مادرم ، مرد زن مرده ای بود که چهار تا بچه ی قد و نیم قد داشت که مادر و پدر پیرش از اونا نگهداری می کردن . <<اسماعیل خان >> کابینت ساز بود و وضع مالی خوبی داشت . خودشم آدم خوب و بخشنده ای بود. مامان سه سالی زن اسماعیل خان بود. منو و<<لیلی >> بهش عادت کرده بودیم . اونم مارو دوست داشت ولی یه روز که هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شه اومد و ما رو برد گردش ، اون روز با همه روزایی که همگی می رفتیم گردش فرق داشت .مامان از چند وقت قبلش عصبی و کلافه بود. اون روزم مثل مجسمه فقط در کنار ما بود. سن و سالی نداشتم که درست حالیم بشه چی به مامان می گذره ولی خوب می فهمیدم اون روز، آخرین روزه و قراره یه چیزی تموم بشه . ما از صبح رفتیم پارک و سینما، ناهار رو توی یکی از اون رستورانهای شیک پیتزا خوردیم و بعدشم خیلی جاها رو گشتیم ، وقتی به خونه برگشتیم خیلی خسته بودیم . من توی راه متوجه گریه آروم مامان شدم ولی به روی خودم نیاوردم . وقتی رسیدیم منو و<<لیلی >> از زور خستگی بلافاصله خوابمون برد. ازفردای اون روز دیگه ما اسماعیل خان رو ندیدیم .اون کرایه تا آخر سال خونه رو یه جا به مامان داده بود ولی ما بعد از اون روز، یه ماه بیشتر دیگه توی اون خونه نموندیم . یادمه گه هگاه وقتی سراغ عمو اسماعیل رو از مامان می گرفتم ،می گفت یه کاری واسش پیش اومده و رفته سفر.اون سعی می کرد ناراحتی و عصبانیتش رو از ماپنهون کنه ولی فایده ای نداشت . بعدها فهمیدم مثل اینکه مادر و پدر پیر اسماعیل خان واسش یه دختر جوون پیدا کرده بودن تا خودش وبچه هاش رو سروسامون بده . این ضربه بزرگی واسه مامان بود. خیال می کنم از مردن بابام سنگین تر بود; چون بعد از اون اتفاق خیلی حال وروزش به هم خورد. ما از اون خونه که خیلی دوستش داشتیم و خاطرات زیادی ازش داشتیم ،دل کندیم و اسباب و اثاثیه مون رو بار وانت کردیم و رفتیم توی دو تا اتاق اجاره ای که مامان توی کوچه <<نظامیه >> پیدا کرده بود. از اون جا اصلا خوشم نمی یومد. صاحبخونش مرد مسنی بود که با داشتن زن و سه تا بچه دایم سرو گوشش می جنبید. مامان دروغکی گفته بودشوهرم رفته ماموریت و صاحب خونه دو تا پاش رو کرده توی یه کفش که یا کرایه رو دو برابر کنید یا زودتر بلندشین که پسرم و عروسم بیان پیشم بشینن . زن صاحبخونمون آدم مهربون ، ولی حسودی بود.
مرد قبیله
پنجشنبه 16 بهمنماه سال 1382 ساعت 11:05 ق.ظ
راستش داستان رو قشنگ مینویسی ولی من تا آخرش رو میتونم الان حدس بزنم :) میدوونی چی دوست دارم اوون که بشه این مشکلات رو حل کرد فقط تعریف کردنش دردی رو از ما نمیکنه جدی میگم بخدا :) موفق باشی
سلام. خسته نباشید . وبلاگ زیبایی دارید ولی متاسفانه من به داستان علاقه ندارم.ممنون که به ما سر زدید بازم از این بنده نوازی ها بکنید. خوشحال میشیم. پیروز و سرافراز باشید.
آسمان مقدس عزیز ممنونم از لطفی که داری.مطلبت دردناک است و جای تامل دارد.واقعا چرا؟؟ راستی تو کامنت من با اسم هالوا نوشتی اما مثل اینکه تنها نیستی؟ موفق باشی.
در گذر از کوچه پس کوچه های یک بندر ... نشسته ام باز به نوشتن ..! نوشتن برای تو ...! برای کسی که تمام لحظاتم را از خود پر کرده است ...! و لحظه ای ذهنم را رها نمیکند ...! روزها چه زود میگذرند ...! شبها چه دیر ..! گاهی هم این طور نیست ...گاهی شبها زود میگذرند ... و روزها دیر ..! هر ثانیه انگار ساعتی را مکث میکند ...! و من باز دلتنگ تو ..! یادت هست گفتی: بارانی میخواهی بی چتر ...! روزی میخواهی بی دغدغه ...شبی میخواهی بی اندوه و دلهره ...!؟ آری من هم بارانی میخواهم بی سیل ... روزی میخواهم بی ابر ..! شبی میخواهم پر عشق ...!
میدونی عزیز...درست دست گذاشتی رو یکی از مشکلات و دردهای جامعه..ولی امیدوارم تا حدودی بتونی راهی هم پیش پای اونایی که با این مشکل درگیرن بزاری...منتظر خوندن ادامهء داستانت هستم.
سلام.خوبی ؟.......
مرسی اومدی .موفق باشی...قربانت.....
مهرت افزون..خوش زی
سلام،
مرسی که سر زدی.
وبلگ جالبی داری...
موفق باشی
سلام.خوبی ؟......بازم بهم سر بزن.قربانت...
وبلاگت خوشگله!!!!!!!!!
سلام.
ممنون که به ما سر زدی.
هم وبلاگت قشنگه ... هم نوشته هات...
موفق باشی
سلام.
ای ول .
خیلی با حال می نویسی.
از پیغام ممنون.
بای بای.
سلام داش ممد بابا ۱۰۰۰ تا وب داری تو !!! به منم سر بزن مرسی بای ...
سلام ببخشید که وقت ندارم ولی زیبا بود
تا این داستان رو تموم نکنی همین جا می مونی!!
راستش داستان رو قشنگ مینویسی ولی من تا آخرش رو میتونم الان حدس بزنم :)
میدوونی چی دوست دارم اوون که بشه این مشکلات رو حل کرد فقط تعریف کردنش دردی رو از ما نمیکنه جدی میگم بخدا :)
موفق باشی
سلام
دوست عزیز ممنونم که لوگو من رو گذاشتی..........
درضمن از طراحی وبلاگی که برامون انجام دادی ممنومنم....
موفق باشی...............
سلام منم موافقم لینک بدیم
منتظرم بگو
اسمان مقدس رو لینک بدم یا اسم دیگه خبرم کن موفق باشی
سلام . خوبین؟ اسباب کشی کردین؟!
مبارکه ! موفق باشین و شاد .
سلام .. خیلی ممنون از حضورت و همینطور کمکت .. متشکرم .. امیدوارم همراه خوبی برای وبلاگت باشم ... موفق باشی .. باید اساسی بشینم وبتو بخونم .. بعدش نظر میدم ... الان برای تشکر اومدم ... خوشحالم کردی .. بای
وبلاگت خیلی خوبه.مرسی از اینکه به من سرزدی.
سلام. خسته نباشید . وبلاگ زیبایی دارید ولی متاسفانه
من به داستان علاقه ندارم.ممنون که به ما سر زدید بازم
از این بنده نوازی ها بکنید.
خوشحال میشیم.
پیروز و سرافراز باشید.
آسمان مقدس عزیز
ممنونم از لطفی که داری.مطلبت دردناک است و جای تامل دارد.واقعا چرا؟؟
راستی تو کامنت من با اسم هالوا نوشتی اما مثل اینکه تنها نیستی؟
موفق باشی.
شما خیلی استعداد نوشتن و نویسندگی دارید ... پاینده باشی
سلام دوست عزیز
امید وارم که حال شما خوب باشه
با ارزوی موفقیت روز افزون شما
لینک وبلاگ شما را گذاشتم
اگر می شود لینک من را در بلاگت بگذار
سلام
هر کجا هستید پر تلاش و امید وار به زندگی.
موفق باشید.
در گذر از کوچه پس کوچه های یک بندر ... نشسته ام باز به نوشتن ..! نوشتن برای تو ...! برای کسی که تمام لحظاتم را از خود پر کرده است ...! و لحظه ای ذهنم را رها نمیکند ...! روزها چه زود میگذرند ...! شبها چه دیر ..! گاهی هم این طور نیست ...گاهی شبها زود میگذرند ... و روزها دیر ..! هر ثانیه انگار ساعتی را مکث میکند ...! و من باز دلتنگ تو ..! یادت هست گفتی: بارانی میخواهی بی چتر ...! روزی میخواهی بی دغدغه ...شبی میخواهی بی اندوه و دلهره ...!؟ آری من هم بارانی میخواهم بی سیل ... روزی میخواهم بی ابر ..! شبی میخواهم پر عشق ...!
:(((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((داداشم داره میره.:((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((من نمیخوام بری..اگه بر یمنم تنها میشم.:(((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((
جدی نگیر شوخی کردم...:((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((
نرووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
سلام . وبلاگ زیبایی داری. هنوز داستانت رو نخوندم . میخونمش! مرسی که به ما سر زدی. موفق باشی!
سلام.
سایت جدید من آماده و Update شده.
خوشحال میشم به من سر بزنی.
موفق باشی.
فکر کنم باید منتظر آخر قصه بمونم بعد نظرم رو بگم.
سلام همسایه منم لینک دادم
موفق باشی
را ستی موزیک جالبی گذاشتی (مجید انتظامی موسیقی فیلم)
از کرخه تا راین
سلام...ممنون از لطف و حضورت..نوشته هاتونو سیو کردم وقتی خوندم حتما نظرمو میگم..بازم ممنون..برقرار باشید.
میدونی عزیز...درست دست گذاشتی رو یکی از مشکلات و دردهای جامعه..ولی امیدوارم تا حدودی بتونی راهی هم پیش پای اونایی که با این مشکل درگیرن بزاری...منتظر خوندن ادامهء داستانت هستم.
سلام ... واااااااای خیلی وقته اینجا نیومده بودم