قسمت آخر

هیچوقت باورم نمی شد بتونم یه روز این چیزا رو واسه کسی بگم . خیلی دلم می خواست ازنزدیک ببینمت تا همش رو واست تعریف کنم .مامان یکی دو ماه بعد از اون جریان حامله شد. آقا نصرت به قولش عمل نکرد و بهونه آورد که ممکنه مامان بچه رو بندازه ، قرار شد هر موقع بچه صحیح و سالم به دنیا اومد، اون یه خونه به اسم مامان واسش بخره . بالاخره روز موعود فرارسیدو مامان توی یکی از اون بیمارستانای خوب بچه رو به دنیا آورد. یه روز قبل از زایمان ، آقا نصرت مامانو برد دفتر خونه تا ازش امضا بگیره که نسبت به این بچه ادعایی نداشته باشه . بچه به دنیا اومده یه دختر بود. من فقط یه لحظه بچه رو دیدم . ولی مامان اصلا نتونست بچش رو ببینه . از آقا نصرت خبری نشد. اون فقط پول بیمارستان رو تا همون روز حساب کرده بود.به هر حال بعد از ظهر همون روزی که ساک مامان رو دادن دستش ، از آقا نصرت هم دیگه خبری نشد. بعد از اون بود که دوباره مامان این ور و اون ور کلفتی می کرد. ما سه سال و نیم شرایط خیلی بدی رو گذروندیم . توی اون وضع همه سعی من این بود که درسم رو بخونم . اگر چه دایم از این محل به اون محل و از این مدرسه به اون مدرسه می رفتم ولی درسم خوب بود. لیلی هم خوب درس می خوند. روز به روز که می گذشت از مامان بیزارتر می شدم ، می دونستم که خودش رو به هردری می زنه تا نون ما و خودش رو در بیاره ولی ازاین که دایم به خاطر یه لقمه نون به این و اون رومی انداخت ، ازش بدم می یومد. البته الان تازه می فهم که اون بیچاره چی می کشیده . به هر حال ۱۶، ۱۷ سالم بود که با <<منصور>>آشنا شدم . اون موقع یه کم وضعمون بهتر بود، یه خونه توی هاشمی اجاره کرده بودیم . مامان هم توی خونه یه خانمی کار می کرد که بچه هاش خارج بودن . منصور خوش برو رو و خوش سروزبون بود. از همون روز اول دلش پیش من گیرکرد..
منصور ۲۹ ساله بود و این طور که می گفت هیشکی رو نداشت و تو فکر رفتن به امریکا بود.من و منصور یه روز بالاخره کار خودمون روکردیم و دست مامان رو گذاشتیم توی پوست گردو بعد از اون من همش با منصور بودم .اون منو با <<شیلا>>، <<فتانه >>، <<شهرام >> و <<فرهاد>>آشنا کرد. ما همه توی اون باغ کرج زندگی می کردیم ، با بچه ها روزا اتو می زدیم سوار ماشین بچه پول دارا می شدیم و وسط راه پول وموبایلشون رو می دزدیم . بعضی شبا هم توی باغپارتی می دادیم . اون شبم پارتی دادیم . فرهاد، یکی از دوستان منصور طبق معمول می خواست مواد مصرف کنه اما اون شب یه کم بیشتر از بقیه مصرف کرد بعدش دیگه به هوش نیومد. منصور گفت که اون موادخوب نزده ، قاتی داشته . من جیغ زدم ، حالم به هم خورد. اونا جنازه فرهاد رو بردن بیرون .پس فرداش من از اونجا فرار کردم . همون موقع به تو زنگ زدم ولی نتونستم همش رو واست بگم ... من با پولی که از منصور گرفته بودم باهاش اون بچه رو سقط کردم ... راحت شدم ... بعدمی خواستم بگردم دنبال <<فرهاد>> ولی نمی دونم <<فرهاد>> رو کجا بردن ...او دو دست مرا محکم در میان دستانش فشرد.
ناگهان پرستار از در وارد شد و من نفس راحتی کشیدم ... زبانم بند آمده بود. یلدا به همان سرعت مرا پس زد و خودش مرا عقب کشید و دوباره خودرا در رختخواب پنهان کرد و ملحفه را روی صورتش کشید.
من بهت زده سرجایم خشکم زده بود. پرستاردستانم را گرفت و مرا از اتاق بیرون برد. نمی دانم چه موقع به هوش آمدم ، اما یادم هست که خواستم هر چه زودتر مرا به خانه برسانند.می ترسیدم دوباره چشم باز کنم و خود را دربیمارستان ببینم . فردای آن روز وقتی کمی سرحال تر شدم تلفنی به من خبر دادند که یلدا در بیمارستان دوراز چشمان پرستاران با آوردن چند قرص خودکشی کرده است .
اغلب شبها نمی توانم از یاد آوری صورت یلدا در آن حال و روز به خواب بروم . گاهی اوقات وقتی از مجله تماس می گیرند منتظرم کسی به من بگوید: یلدا تلفن زده . - الو... سلام ، آرزو هستم ...- آه ، سلام ... چند تا نامه دارین ... راستی یه دختره تماس گرفته و واستون پیغام گذاشته و گفته اسمش یلداست ، راستی مگه نگفتین یلدا مرده !؟

به نظر شما واقعأ یلدا بود که زنگ زد؟ یا اینکه یه نفره دیگه بوده ؟ و شایدم یه مزاحم تلفونی بوده؟
منتظره داستان بعدی باشین.................
نظرات 7 + ارسال نظر
&#1583;&#1585;&#1610;&#1575; یکشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 05:23 ق.ظ http://daryadarya.blogsky.com

&#1587;&#1585; &#1705;&#1575;&#1585;&#1740; &#1576;&#1608;&#1583;. &#1575;&#1740; &#1588;&#1610;&#1591;&#1608;&#1606;!

گندمزار یکشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 06:09 ب.ظ http://www.gandomzar.com

نمی دونم چرا این داستان انقدر آشناست!

سرمه دوشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 01:48 ق.ظ http://avayeatash.blogsky.com

نتیجه: به حرف مامانتون گوش بدین و قدرشو بدونین!!D:

مسافر هتل کالیفرنیا دوشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 04:56 ق.ظ http://sokote-marg.blogsky.com

سلام
نمی دونم اما منت که خیلی حال کردم
جالب بود

نابخشوده دوشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 10:58 ب.ظ http://unforgiven-looser.blogsky.com

سلام جدا با این قصه هات تن وبدن آدم و می لرزونی

به منم سر بزن

دارم میرم سفر
قربانت

حمید سه‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 05:46 ق.ظ http://hmk.uni.cc

داستان زیاد می خوانی عزیزم
بخون .بخون . قوربون بسر با ادبم بشم

سپیده پنج‌شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 04:53 ب.ظ http://sepide.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد