دختری به نام یلدا

قسمت اول

- خط یک گوشی رو بردارین ، خودشه . - ممنون ... ممنون ... الو...؟ بفرمایین ؟- سلام ... شما آرزو هستین ؟- بله ، سلام ... شما !؟- اسمم یلداست . یه بار واستون نامه فرستادم ... فکر کنم یکی دو ماه پیش بود. دو سه بارم زنگ زدم نبودین ... می خواستم یه مشورت باهاتون بکنم .
- باشه <<یلدا>> جون ، من در خدمتم . شما چندسالته ؟- ۱۹ سالمه و تا سوم دبیرستان درس خوندم ،درسم بد نبود ولی اتفاقاتی واسم پیش اومد که دیگه نتونستم ادامه بدم . من واسه ی پیش دانشگاهی ثبت نام کرده بودم ، اما...! بگذریم .ببین من خیلی می ترسم ، می خوام کمکم کنی .قول بده ... قول بده که کمکم می کنی ... ؟- خب اگه بتونم حتما کمکت می کنم ... ولی تاجایی که تواناییش رو... - می دونم ، می دونم ... ازت چیز سختی نمی خوام . اولش این که یه دکتر خوب و مورداعتماد به من معرفی کنی ... اگه دیر بجنبم اون وقت باید شاهد بدبختی یه بیچاره دیگه مثل خودم باشم ، اما اگه الان اقدام کنم ، مشکلی پیش نمی یاد.
- یعنی چی !؟ منظورت چیه ... مگه حامله ای !؟- آره ... البته یک ماه ، شایدم یه ماه ونیم بیشترنسیت ... تو رو خدا، من کسی رو ندارم ، این بچه رونمی تونم به دنیا بیارم و بزرگ کنم ، تازه من ناراحتی قلبی هم دارم ، ممکنه خودم جونم رو ازدست بدم ، می فهمی ... ؟- اگه اینجور باشه باید یه گواهی از دکتر قلبت داشته باشی ... تازه پدر بچه ...- حرفش رو نزن ... پدر درست و حسابی درکار نیست ، یعنی نمی شه ثابتش کرد... آخه ...؟! توفقط بگو کمکم می کنی ... ؟ باید بپرسم . تو باید صبر داشته باشی ... پدر ومادرت چی ، از قضیه خبر دارن یا از پیششون فرارکردی ؟
- بابام خیلی وقته مرده ، من ۷یا ۸ا ساله بودم که تو یه تصادف مرد. خیلی دلم می خواد بتونم ازنزدیک ببینمت و برات حرف بزنم . اونقدر حرف گفتنی دارم که نگو. توی نمایشگاه هر روز به بهونه دیدنت اومدم ولی خبری ازت نشد. دوسه باری سراغت رو از همکارات گرفتم ، گفتن ... ساکت شد... گوش کردم ، به جز صدای ضربان قلب او که انگار از تنفس کوتاه و تندش به گوشم می ریخت و نشان از تشویش و دغدغه ای تمام نشدنی و نهانی داشت ، گه هگاه صدای بوق اتومبیلی شنیده می شد. با این حال او باخونسردی سفره دلش را برایم شود:
- بچه تر از اون بودم که بی پدری رو درک کنم ، اما وقتی پای اولین شوهر مامان به خونه وزندگیمون باز شد، تازه فهمیدم جای خالی بابا،یعنی جای خالی همه چیز.



سلام
به به چه عجب این بلاگ اسکای درست شد......................
خوب باید از اول قالب رو درست کنم چون به هم ریخته شده بود قالبش .. خلاصه اینکه باید ار نو قالبش رو درست کنم........

به انسان بودنت فکر کن!!!!


نه سنگ بودم و نه ابر

نه ناقوس و نه چنگ‏

نواخته دستِ فرشته‏ای یا شیطانی‏

من از آغاز هیچ نبودم جز انسان‏

و نیز نمی‏خواهم دیگر چیزی باشم جز انسان‏

 منتظره داستان بعدی من باشید..............