الهه

قسمت اول


تو باید الهه باشی نه ؟
من ... من ...؟! شما...؟
تو منو نمی شناسی ... عوضش من تو رو خیلی خوب می شناسم .
از کجا...؟ شما فامیل مایین ؟
نه ...
از دوستان خانوادگی ....؟
نه خانم ... خیلی به خودتون مطمئن نباشین ... به این سرعت نمی تونین منو بشناسین ...
اگه خودتونو معرفی نکنین گوشی رو می ذارم ...
تو این کار رو نمی کنی ، چون هیچ وقت قلب کسی رو که تو رو دوست داره نمی شکنی .
زبانم بندآمده بود. تا حالا از کسی این کلمه را نشنیده بودم . به خصوص که آن شخص یک مرد جوان باشد. حس می کردم ضربان قلبم به سرعت می زند. شک داشتم ... صدای او نرم و آرام و خیلی محجوب و سنگین بود. نه آهنگ صدایش و نه شیوه حرف زدنش به آنهایی که می شناختمشان نمی خورد.
خواهش می کنم لطفا خودتون رو معرفی کنین و الا...؟
خیلی دوست داری بدونی اسمم چیه ؟ باشه اسمم ، امیره تو که منو نمی شناسی .
پس شما منو از کجا می شناسین ؟
توی راه مدرسه دیدمت . راحت شدی ؟ چه فرقی می کنه . مهم اینه که تو با همه دخترای دیگه ای که من دیدم فرق داری . راستش می خواستم اگه بشه بیشتر ببینمت . لازمه تو هم بیشتر منو بشناسی . آخه واسه چی ؟ من اصلا نمی دونم شما کی هستین ؟ یا شماره تلفن خونه ما رو چطوری گیرآوردین ؟ ولی شما رو به خدا دیگه زنگ نزنین . اگه بابام یا داداش ابوالفضل یا داداش امیر حسین بفهمن ، خونتون پای خودتونه . نگاه کن بنای ناسازگاری دیگه نذار. این قدر هم بهونه نگیر.نمی دانستم چه جوابی باید به او بدهم . اولین باری بود که یک پسر جوان تلفنی به من ابراز علاقه می کرد و یا درباره ازدواج حرف می زد. تا جایی که من شنیده بودم این جور حرفها را بزرگترها می زنند. آخه چه جوابی می توانستم به او بدهم !؟
ناگهان صدایی در خانه مثل پتکی بر سرم فرودآمد، دستپاچه شده بودم . ببین من دیگه نمی تونم حرف بزنم . معذرت می خوام . فکر کنم بابامه . باشه من فردا زنگ می زنم ((الهه )).
نه ، نه ...
نترس اگه تو گوشی رو برداشتی حرف می زنم .

این داستان ادامه داره....................

قالب والنتاین

سلام

خوب اینبار براتون قالب گذاشتم و امیدوارم که خوشتون بیاد ازش........
این قالب فقط و فقط تووی بلاگ اسکای کار میکنه............
باز اگه مشکلی بو به من بگید ...................


قسمت آخر

هیچوقت باورم نمی شد بتونم یه روز این چیزا رو واسه کسی بگم . خیلی دلم می خواست ازنزدیک ببینمت تا همش رو واست تعریف کنم .مامان یکی دو ماه بعد از اون جریان حامله شد. آقا نصرت به قولش عمل نکرد و بهونه آورد که ممکنه مامان بچه رو بندازه ، قرار شد هر موقع بچه صحیح و سالم به دنیا اومد، اون یه خونه به اسم مامان واسش بخره . بالاخره روز موعود فرارسیدو مامان توی یکی از اون بیمارستانای خوب بچه رو به دنیا آورد. یه روز قبل از زایمان ، آقا نصرت مامانو برد دفتر خونه تا ازش امضا بگیره که نسبت به این بچه ادعایی نداشته باشه . بچه به دنیا اومده یه دختر بود. من فقط یه لحظه بچه رو دیدم . ولی مامان اصلا نتونست بچش رو ببینه . از آقا نصرت خبری نشد. اون فقط پول بیمارستان رو تا همون روز حساب کرده بود.به هر حال بعد از ظهر همون روزی که ساک مامان رو دادن دستش ، از آقا نصرت هم دیگه خبری نشد. بعد از اون بود که دوباره مامان این ور و اون ور کلفتی می کرد. ما سه سال و نیم شرایط خیلی بدی رو گذروندیم . توی اون وضع همه سعی من این بود که درسم رو بخونم . اگر چه دایم از این محل به اون محل و از این مدرسه به اون مدرسه می رفتم ولی درسم خوب بود. لیلی هم خوب درس می خوند. روز به روز که می گذشت از مامان بیزارتر می شدم ، می دونستم که خودش رو به هردری می زنه تا نون ما و خودش رو در بیاره ولی ازاین که دایم به خاطر یه لقمه نون به این و اون رومی انداخت ، ازش بدم می یومد. البته الان تازه می فهم که اون بیچاره چی می کشیده . به هر حال ۱۶، ۱۷ سالم بود که با <<منصور>>آشنا شدم . اون موقع یه کم وضعمون بهتر بود، یه خونه توی هاشمی اجاره کرده بودیم . مامان هم توی خونه یه خانمی کار می کرد که بچه هاش خارج بودن . منصور خوش برو رو و خوش سروزبون بود. از همون روز اول دلش پیش من گیرکرد..
منصور ۲۹ ساله بود و این طور که می گفت هیشکی رو نداشت و تو فکر رفتن به امریکا بود.من و منصور یه روز بالاخره کار خودمون روکردیم و دست مامان رو گذاشتیم توی پوست گردو بعد از اون من همش با منصور بودم .اون منو با <<شیلا>>، <<فتانه >>، <<شهرام >> و <<فرهاد>>آشنا کرد. ما همه توی اون باغ کرج زندگی می کردیم ، با بچه ها روزا اتو می زدیم سوار ماشین بچه پول دارا می شدیم و وسط راه پول وموبایلشون رو می دزدیم . بعضی شبا هم توی باغپارتی می دادیم . اون شبم پارتی دادیم . فرهاد، یکی از دوستان منصور طبق معمول می خواست مواد مصرف کنه اما اون شب یه کم بیشتر از بقیه مصرف کرد بعدش دیگه به هوش نیومد. منصور گفت که اون موادخوب نزده ، قاتی داشته . من جیغ زدم ، حالم به هم خورد. اونا جنازه فرهاد رو بردن بیرون .پس فرداش من از اونجا فرار کردم . همون موقع به تو زنگ زدم ولی نتونستم همش رو واست بگم ... من با پولی که از منصور گرفته بودم باهاش اون بچه رو سقط کردم ... راحت شدم ... بعدمی خواستم بگردم دنبال <<فرهاد>> ولی نمی دونم <<فرهاد>> رو کجا بردن ...او دو دست مرا محکم در میان دستانش فشرد.
ناگهان پرستار از در وارد شد و من نفس راحتی کشیدم ... زبانم بند آمده بود. یلدا به همان سرعت مرا پس زد و خودش مرا عقب کشید و دوباره خودرا در رختخواب پنهان کرد و ملحفه را روی صورتش کشید.
من بهت زده سرجایم خشکم زده بود. پرستاردستانم را گرفت و مرا از اتاق بیرون برد. نمی دانم چه موقع به هوش آمدم ، اما یادم هست که خواستم هر چه زودتر مرا به خانه برسانند.می ترسیدم دوباره چشم باز کنم و خود را دربیمارستان ببینم . فردای آن روز وقتی کمی سرحال تر شدم تلفنی به من خبر دادند که یلدا در بیمارستان دوراز چشمان پرستاران با آوردن چند قرص خودکشی کرده است .
اغلب شبها نمی توانم از یاد آوری صورت یلدا در آن حال و روز به خواب بروم . گاهی اوقات وقتی از مجله تماس می گیرند منتظرم کسی به من بگوید: یلدا تلفن زده . - الو... سلام ، آرزو هستم ...- آه ، سلام ... چند تا نامه دارین ... راستی یه دختره تماس گرفته و واستون پیغام گذاشته و گفته اسمش یلداست ، راستی مگه نگفتین یلدا مرده !؟

به نظر شما واقعأ یلدا بود که زنگ زد؟ یا اینکه یه نفره دیگه بوده ؟ و شایدم یه مزاحم تلفونی بوده؟
منتظره داستان بعدی باشین.................