توجه : برای DownLoad آهنگ ها روی لینک ها کلیک راست کنید و سپس گزینه save target as رو بزنید.....
و اما ادامه داستان......................
به نظرش ، پدرش با کمک زن جوونی که بعدها باهاش ازدواج می کنه ، مادرش رو با یه نقشه ماهرانه به قتل رسونده تا بتونه اموال و ارثیه پدرش رو بالا بکشه . این طور که الهام می گفت ،پدر مادرش از ملاکین بزرگ بوده و راضی به ازدواج دخترش با پدر الهام نبوده ولی اونا عاشق هم بودن و سالها همسایه ... پدر الهام بعد ازسربازی مدتها بی کار بود، اما توی اون شرایطعاشق روح انگیز، دختر آقا هدایت (همسایه پولدارشون ) می شه . اگر چه پدر دختر راضی به وصلت اونا نبوده ولی وقتی اصرار دخترش رومی بینه و این که چند روز به خاطر مقابله با مخالفت پدر لب به غذا نمی زنه ، از ترس اون که دختریکی یکدونش از دست بره ، راضی می شه . بعد ازازدواج اونا آقا هدایت دست داماد رو می گیره وسرمایه بهش می دهه و کار و کاسبی واسش راه می اندازه ، ولی داماد آدم باعرضه ای نبود و هرروز ضرر پشت ضرر و... سرمایه رو کم کم از دست
می ده . این طور که الهام می گفت زندگیشون ازراه کمک های بابا بزرگش اداره می شد. بعد ازفوت اونم کل املاک و دارایی هاش بین اونو و دوبرادر کوچکترش قسمت می شه . با این حال سهم روح انگیز اون قدری بوده که باعث وسوسه <<خسرو>> بشه . الهام از کجا اون قدر مطمئن بوده که باباش مادرش رو به قتل رسونده ؟
دایم حرف از یه سری مدارک می زد که می تونست قاتل بودن پدر و نامادریش رو ثابت کنه . پس چرا اقدام قانونی نمی کرد !؟راستش نمی تونست ، چون یه جورایی پای خودش هم گیر بود. الهام از مدتها پیش آلوده به مواد شده و مجبور بود واسه درآوردن خرجیش ،هم مواد بفروشه هم تن به خود فروشی بسپاره .می ترسید، می گفت بابام با کمک وکیلش تونست حق مامان و منو بالا بکشه . من چه کسی رو دارم تا
بهم کمک کنه ؟
ادامه دارد راستی دوستان یه رای گیری........ ببینم چه میکنید..... به نظر شما کدوم رنگ از همه زیباتر و بهتره البته از میون این سه تا رنگ ۱-رنگ سیاه(که من زیاد دوست دارم) ۲-رنگ سفید ۳-رنگ سبز حتمآ نظرتون رو بگین..............................
سلام دوستان من
متاسفانه ملوم نیست سر وبلاگ قبلیم چه بلایی اومده فعلآ بطور موقت اینجا می نویسم تا وضعیت وبلاگ مشخص بشه و اما ادامه داستان.....................
گفتم : چرا، ولی منظره رو بیشتر دوست دارم .حتی یه بار هم بهم گفت : می تونی آدمها رو هم بکشی ; یعنی صورت بکشی ... ؟گفتم : آره .فرداش اومد و گفت حاضری یه تابلو واسم بکشی ؟ نه ، اصلا روی یه کاغذ فقط شکلم رو بکش .گفتم : باشه ، می خوای قاب بگیری ، بزنی توی اتاقت یا به یه نفر هدیه بدی ؟
اخماش توی هم رفت و سرش رو پایین گرفت و گفت : من اتاق ندارم ، یعنی خونه ندارم که اتاق داشته باشم . به نظرم همون روز بود که بیشتر با هم دوست شدیم . من اونجا روی همون نیمکت روبه رو کناراون درخت بلند سرو نشسته بودم که اومد نشست پیشم ... دو تا آبمیوه خرید، یکی واسه خودش ،یکی واسه من . اولش نمی خواستم قبول کنم ، بعدازش گرفتم . وقتی نی رو از کنار پاکت آب میوه خواستم وارد کنم ، نی کج شد، خیلی محکم بود.
اون واسم نی رو با مهارت رد کرد، بعد آبمیوه روداد دستم و با پوزخند معنی داری بهم گفت : می شه آدما رو از همین حرکات کوچیک شناخت .با تعجب نگاهش کردم ، مثل روانشناسا حرف می زد. گفتم : چه جوری ؟گفت : راحته ، دیگه ، همین که نمی تونی راحت یه نی رو وارد پاکت آبمیوه بکنی ، بدون اون که کج بشه یا آبمیوه روت بریزه ، معلوم می شه از اون بچه آب پرتقالی ها هستی که آب خوردن رو هم مامان جونت داده دستت . دختر جوان دوباره مکث کرد و به فکر فرورفت . انگار داشت خاطرات آن روز و آن دیداررا مرور می کرد.
حالا واقعا الهام درست حدس زده بود...منظورم راجع به شماست ؟ خب راستش آره . من اصولا عرضه هیچ کاری رو درست و حسابی ندارم .چشمم به تابلوی زیبای منظره ای که به دستش گرفته بود افتاد، گفتم : چه طور...!؟ مگه این تابلوی زیبا و هنرمندانه کار شما نیست ...!؟لبخند تلخی زد و گفت : همچین که شما می گین هنرمندانه نیست .راستش کار دیگه ای بلد نیستم . می دونین ... منم یکی دو سال پیش می خواستم مثل الهام از خونه فرار کنم . خب ...؟ بعد فکر کردم فایده ای نداره ... یعنی نه جایی رو داشتم و نه کسی رو که بخوام به اتکای اون از خونه بیرون بزنم . شاید خیال کنین به قول الهام چون از گل نازک تر بهم گفتن دلم گرفت وخواستم فرار کنم . ولی راستش این نبود.خونوادم خیلی چیزا به من دادن ولی اصولاهیچ وقت محبتی ازشون ندیدم . می دونین تا حالااین حرف رو به کسی نگفتم ، حتی به الهام که واسم
درد دل کرد.در چهره اش صداقتی پنهان بود که با قطره اشکی که ناگاه از چشمهایش بر روی گونه فروریخت ، آن چهره جدی جای خود را به معصومیت کودکانه ای بخشید. به نظر ۱۸، ۱۹ ساله می رسید، ظریف و لاغر با پوستی روشن . اگه به الهام نگفتم ، به خاطر این نبود که اونوقابل حرف زدن نمی دونستم ، بلکه به خاطر این بود که اونو از خودم بدبخت تر و دلشکسته تردیدم ، گذاشتم راجع به من هر جور خوششمی آد و راحت تره فکر کنه . دلم نخواست با گفتن ناراحتی هام نارحت ترش کنم . راستش از اون روزتا حالا که واسم از خودش گفت ، همون یه ذره آرامشی رو هم که داشتم ، به هم ریخت..............................
ادامه دارد........................