دختری به نام یلدا

قسمت چهارم

او حق داشت ، اما من پاک قضیه را باخته بودم .خیلی ها معتقدند یک خبرنگار باید با شهامت تر ازآدم های عادی باشد. ولی من یادم نمی آید درچنین مواقعی با آرامش و به دور از اضطراب وترس دست به کار شده باشم . گاهی اوقات درچنین شرایطی وضعیت مضحکی پیدا می کنم . من از بچگی از محیط بیمارستان و قبرستان هیچ خوشم نمی آمد. معمولا بوی الکل حالم را به هم می زند. از نوجوانی تلاش کردم ترس را کناربگذارم و مثل خیلی از هم سن و سالهایم رویای دکتر شدن را در سر بپرورانم ، اگر چه راه برایم هموار شد اما قید تحصیل پزشکی را زدم چون شجاعت کافی را در خودم نمی دیدم . نمی توانستم ترس خود را پنهان کنم . احساس می کردم با تمام وجود می لرزم . بدنم یخ زده بودو به سختی پشت سر پرستار قدم برمی داشتم . - اتاق ۳۰۴، همینجاست . شما رو تنهامی ذارم ولی منتظرتون می مونم . نمی دانم در جواب پرستار به او چه گفتم ، ولی او لبخندی زد و در را پشت سرم بست . یلدا با صورتی به سردی و سفیدی گچ ، روی تختش دراز کشیده بود و ملحفه سفید را که وقتی به او نزدیکتر شدم تازه متوجه گل های رنگ و رورفته ی آن شدم ، تا زیر چانه روی خود کشیده بودو با دو دست درست مثل کودکی که قصدقایم شدن دارد، محکم نگه داشته بود. نمی دانم حواسش کجا بود، اما با باز و بسته شدن در اتاقش هیچ عکس العملی نداد.می ترسیدم ولی سعی کردم یک بار دیگر نقش آدم های شجاع بازی کنم :
- سلام ... یلدا جون ... خیلی منتظر موندم ...چرا دیگه اون روز به من زنگ نزدی ؟هیچ عکس العملی از خود بروز نداد. - یلدا... یلدا جون ، من آرزو هستم ... از مجله خانواده سبز... تو گفتی که دوباره زنگ می زنی ...من خیلی منتظر موندم ولی ... - گفتم که نمی شه بعضی حرفا رو پشت تلفن گفت ... ولی تو بالاخره اومدی ... ناگهان از جایش بلند شد و روی تخت نشست .من نه جرات نشستن در کنارش را داشتم و نه می توانستم همانجا مثل مجسمه بایستم . دلم را به دریا زدم و کنار او روی لبه ی تخت نشستم . پاهایم می لرزید. توان نگه داشتن خود را روی لبه ی تختخواب نداشتم . - واست گفتم که ما از اون خونه هم بلندشدیم ... - آره گفتی ...- بعد از اونجا رفتیم و مامان با <<آقا نصرت >>آشنا شد. آقا نصرت زن و زنش رو هم خیلی دوست داشت ولی زنش بچه دار نمی شد.نصرت خان هم زیر بار بچه پرورشگاهی و بی نه نه وبابا نمی رفت . قصد زن گرفتن هم نداشت ، اون با مامان طی کرد که یه بچه واسش بیاره ، در عوض واسمون یه خونه بخره تا ما راحت زندگی کنیم .مامان قبول کرد، اما از اونجایی که می دونست آقا نصرت وقتی ازش بچه دار بشه دوباره اونو ول می کنه و می ره سر زندگی خودش و با زن و بچش خوش می گذرونه ... برای بچه دار شدن هیچ عجله ای به خرج نمی داد. شش ، هفت ماهی گذشت و از بچه خبری نشد.آقا نصرت قول داده بود به محض این که مامان حامله بشه واسمون خونه بخره . ولی مامان هروقت یک بار کلی پول بابت دکتر و بیمارستان وآزمایشگاه ازش می گرفت ولی بیشتر پولارو ازترس آینده پس انداز می کرد. تا اینکه یه روز آقا نصرت کاسه ، کوزه رو بهم ریخت و دعوای شدیدی با مامان کرد. یادمه بهش گفت : واسه من زن کم نیست ، اگه به تو رو انداختم واسه این بودکه خودتو بچه هات رو به این بهونه سر و سامونی بدم . مامان که دید اوضاع به هم ریخته ، به پاهاش افتاد و قول داد یه بچه واسش بیاره ... یلدا ساکت شد. برگشتم و به او خیره ماندم .ناگهان مثل آن که بغض ۱۹ ساله در دلش ترکیده باشد، با صدای بلند شروع به گریه کرد. سیل اشکهایش از دو طرف صورت جاری بود. بین گریه ،ناله می کرد طوری که انگار درد نهفته درمویرگهای وجودش ، بیدار شده باشد. دقایقی که برای من بسیار طولانی بود، گذشت تا او آرام ترشد. وقتی در آرامش دوباره آسمان چشمهایش بارانی شد درست مثل کودکانی که در آغوش مادر، خود را پنهان می کنند تا از همه چیز در امان باشند، خود را به آغوش من انداخت و من ناخواسته و بدون اراده پا به پای او اشک ریختم .دلم نمی خواست او بداند که من آن قدر ضعیفم .دوست نداشتم او ذره ای به احساس ترحم من نسبت به خود پی ببرد، اما نتوانستم جلو ابرازاحساسات خود را بگیرم .- آرزو... باور کن یادآوری این چیزا خیلی سخته .....

دختری به نام یلدا

قسمت سوم

اگر چه با بددلی حکایت مامان روقبول کرد ولی وقتی یکی دو ماهی گذشت و ازشوهر کذایی مامان خبری نشد و دو سه باری هم شوهرش رو دید که به بهونه چکه کردن سقف دستشویی بالا و ترکیدن لوله آب ، دور و بر طبقه بالا می پلکه بالاخره صبرش لبریز شد و به بهونه دعوای لیلی با دختر لوس و ننرش سر یه جامدادی ما رو از خونشون جواب کرد. با این که بچه بودم اولش خیال می کردم به سرش زده ولی بعد که روز اسباب کشی شوهرش سر کوچه آدرس و تلفن مغازش رو به مامان داد تا اگه کمکی لازمه واسمون بکنه ، فهمیدم اون چیزی زن صاحب خونه بو برده ، خیلی هم دور از واقعیت نبوده .
ببین ، اینجا دیگه نمی تونم حرف بزنم ... یکی دونفر وایستادن ... اگه شد دوباره زنگ می زنم ... فعلاخداحافظ...هر چه صبر کردم از یلدا خبری نشد، تا این که یک روز... - الو... ؟- بله بفرمایین ... ؟- سلام از مجله تماس می گیرم ... حالت خوبه ؟- بله ، سلام خسته نباشین ، بفرمایین ... ؟- چند تا نامه داشتین ... یکی دوتا هم تلفن ...در ضمن یکی از تلفن های فوری از بیمارستان روان پزشکیه ... گفتن درباره دختری به اسم یلداست ...- یلدا... !؟وحشتی غیر قابل توصیف تمام وجودم را دربرگرفت . سرم گیج می رفت ...تهوع شدیددست از سرم بر نمی داشت اما نمی توانستم تا فردا صبر کنم . شماره تلفن و آدرس را گرفتم . با عجله خود را به بیمارستان رساندم و پرستاری را که برایم پیغام گذاشته بود، پیدا کردم .
- فکر نمی کردم به این سرعت خودتون روبرسونین ... !؟- چند وقته یلدا اینجاست ؟ چطور از اینجا سردرآورده ... ؟- شما چقدر می شناسینش ... ؟- والله من فقط یه بار تلفنی باهاش حرف زدم ولی قرار بود دوباره با من تماس بگیره ... آخه اون در وضعیت جسمی خاصی بود... - می دونم ، فعلا که بچه اش سقط شده ... حال وروز خوبی نداشت که آوردنش اینجا... پلیس توی پارک پیداش کرده بود، تقریبا بی هوش بوده ، بعد از اون که توی بیمارستان به هوش اومد، سراغ بچه اش رو گرفته و به محضی که حالش بهتر شده قضیه رو برای دکترش گفته ...این طور که معلومه بچه رو با کمک یکی ازدوستاش و یه زن کولی که ظاهرا پول می گرفته واز اینجور کارا می کرده سقط می کنه ، یکی دوروزی هم بعد از اون جریان حالش بدتر می شه ،از یه طرف وضع جسمیش و از یه طرفم وضع روحیش ...- ناراحت از دست رفتن بچه ست !؟- نه فقط بچه ... راستش دایم از کشتن یه جوون به اسم <<فرهاد>> حرف می زنه ...- چی !؟ یعنی خودش کسی رو... ؟- نه ، نه ... ولی معلوم نیست قضیه چیه ؟ شایدم قبل از سقط جنین شاهد مرگ کسی به این اسم بوده ...؟ خلاصه هر چی هست ، سه چهار روزه که حالش نسبتا بهتر شده و دایم اسم شما رو می یاره ...می گه فقط با شما حرف می زنه ... دکترش از من خواست این قضیه رو پیگیری کنم ! حالا حالش چه طوره ؟- خوبه ... البته تحت نظر دکتر دارو مصرف می کنه ولی خیلی بهتره ... فقط نباید زیاد هیجان زده بشه ... اون دچار افسردگی شدیده ... مانمی خوایم با یاد آوری گذشتش وضعش بدتر بشه ولی شاید بشه با دونستن اون چیزی که به سرش اومده ، بهش بهتر و بیشتر کمک کرد. - بله ... بله فهمیدم ... من ... راستش من غافلگیرشدم ... اصلا تجربه ای ندارم ، نمی دونم چطوری می تونم بیشتر به شما کمک کنم ... ولی سعی خودمو می کنم . - متشکرم ... بالاخره هر چی باشه به خاطرشغلتون باید با بقیه فرق داشته باشین ، منظورم اینه که هر چی باشه شما تجربه حرف زدن با اینجوردخترا رو بیشتر از بقیه دارین ...



دختری به نام یلدا

قسمت دوم

من چیز زیادی یادم نیست جز این که وقتی بابا بزرگ مرد و <<دایی جواد>> خونه ی پدری شون روفروخت و سهم خواهر و بردار کوچکترش رو داد،مامان مجبور شد با چندرغاز ارثیه به دست اومده با دو تا دختر آواره خونه مردم بشه ، بعد از یکی دوسال تحمل سختی و رختشویی و سبزی پاک کردن توی خونه این و اون ، ترجیح داد راه دومی واسه زندگیش انتخاب کند. <<اسماعیل خان >> اولین شوهر مادرم ، مرد زن مرده ای بود که چهار تا بچه ی قد و نیم قد داشت که مادر و پدر پیرش از اونا نگهداری می کردن . <<اسماعیل خان >> کابینت ساز بود و وضع مالی خوبی داشت . خودشم آدم خوب و بخشنده ای بود.
مامان سه سالی زن اسماعیل خان بود. منو و<<لیلی >> بهش عادت کرده بودیم . اونم مارو دوست داشت ولی یه روز که هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شه اومد و ما رو برد گردش ، اون روز با همه روزایی که همگی می رفتیم گردش فرق داشت .مامان از چند وقت قبلش عصبی و کلافه بود. اون روزم مثل مجسمه فقط در کنار ما بود. سن و سالی نداشتم که درست حالیم بشه چی به مامان می گذره ولی خوب می فهمیدم اون روز، آخرین روزه و قراره یه چیزی تموم بشه . ما از صبح رفتیم پارک و سینما، ناهار رو توی یکی از اون رستورانهای شیک پیتزا خوردیم و بعدشم خیلی جاها رو گشتیم ، وقتی به خونه برگشتیم خیلی خسته بودیم . من توی راه متوجه گریه آروم مامان شدم ولی به روی خودم نیاوردم . وقتی رسیدیم منو و<<لیلی >> از زور خستگی بلافاصله خوابمون برد. ازفردای اون روز دیگه ما اسماعیل خان رو ندیدیم .اون کرایه تا آخر سال خونه رو یه جا به مامان داده بود ولی ما بعد از اون روز، یه ماه بیشتر دیگه توی اون خونه نموندیم . یادمه گه هگاه وقتی سراغ عمو اسماعیل رو از مامان می گرفتم ،می گفت یه کاری واسش پیش اومده و رفته سفر.اون سعی می کرد ناراحتی و عصبانیتش رو از ماپنهون کنه ولی فایده ای نداشت . بعدها فهمیدم مثل اینکه مادر و پدر پیر اسماعیل خان واسش یه دختر جوون پیدا کرده بودن تا خودش وبچه هاش رو سروسامون بده . این ضربه بزرگی واسه مامان بود. خیال می کنم از مردن بابام سنگین تر بود; چون بعد از اون اتفاق خیلی حال وروزش به هم خورد. ما از اون خونه که خیلی دوستش داشتیم و خاطرات زیادی ازش داشتیم ،دل کندیم و اسباب و اثاثیه مون رو بار وانت کردیم و رفتیم توی دو تا اتاق اجاره ای که مامان توی کوچه <<نظامیه >> پیدا کرده بود. از اون جا اصلا خوشم نمی یومد. صاحبخونش مرد مسنی بود که با داشتن زن و سه تا بچه دایم سرو گوشش می جنبید. مامان دروغکی گفته بودشوهرم رفته ماموریت و صاحب خونه دو تا پاش رو کرده توی یه کفش که یا کرایه رو دو برابر کنید یا زودتر بلندشین که پسرم و عروسم بیان پیشم بشینن . زن صاحبخونمون آدم مهربون ، ولی حسودی بود.