قالب والنتاین

سلام

خوب اینبار براتون قالب گذاشتم و امیدوارم که خوشتون بیاد ازش........
این قالب فقط و فقط تووی بلاگ اسکای کار میکنه............
باز اگه مشکلی بو به من بگید ...................


قسمت آخر

هیچوقت باورم نمی شد بتونم یه روز این چیزا رو واسه کسی بگم . خیلی دلم می خواست ازنزدیک ببینمت تا همش رو واست تعریف کنم .مامان یکی دو ماه بعد از اون جریان حامله شد. آقا نصرت به قولش عمل نکرد و بهونه آورد که ممکنه مامان بچه رو بندازه ، قرار شد هر موقع بچه صحیح و سالم به دنیا اومد، اون یه خونه به اسم مامان واسش بخره . بالاخره روز موعود فرارسیدو مامان توی یکی از اون بیمارستانای خوب بچه رو به دنیا آورد. یه روز قبل از زایمان ، آقا نصرت مامانو برد دفتر خونه تا ازش امضا بگیره که نسبت به این بچه ادعایی نداشته باشه . بچه به دنیا اومده یه دختر بود. من فقط یه لحظه بچه رو دیدم . ولی مامان اصلا نتونست بچش رو ببینه . از آقا نصرت خبری نشد. اون فقط پول بیمارستان رو تا همون روز حساب کرده بود.به هر حال بعد از ظهر همون روزی که ساک مامان رو دادن دستش ، از آقا نصرت هم دیگه خبری نشد. بعد از اون بود که دوباره مامان این ور و اون ور کلفتی می کرد. ما سه سال و نیم شرایط خیلی بدی رو گذروندیم . توی اون وضع همه سعی من این بود که درسم رو بخونم . اگر چه دایم از این محل به اون محل و از این مدرسه به اون مدرسه می رفتم ولی درسم خوب بود. لیلی هم خوب درس می خوند. روز به روز که می گذشت از مامان بیزارتر می شدم ، می دونستم که خودش رو به هردری می زنه تا نون ما و خودش رو در بیاره ولی ازاین که دایم به خاطر یه لقمه نون به این و اون رومی انداخت ، ازش بدم می یومد. البته الان تازه می فهم که اون بیچاره چی می کشیده . به هر حال ۱۶، ۱۷ سالم بود که با <<منصور>>آشنا شدم . اون موقع یه کم وضعمون بهتر بود، یه خونه توی هاشمی اجاره کرده بودیم . مامان هم توی خونه یه خانمی کار می کرد که بچه هاش خارج بودن . منصور خوش برو رو و خوش سروزبون بود. از همون روز اول دلش پیش من گیرکرد..
منصور ۲۹ ساله بود و این طور که می گفت هیشکی رو نداشت و تو فکر رفتن به امریکا بود.من و منصور یه روز بالاخره کار خودمون روکردیم و دست مامان رو گذاشتیم توی پوست گردو بعد از اون من همش با منصور بودم .اون منو با <<شیلا>>، <<فتانه >>، <<شهرام >> و <<فرهاد>>آشنا کرد. ما همه توی اون باغ کرج زندگی می کردیم ، با بچه ها روزا اتو می زدیم سوار ماشین بچه پول دارا می شدیم و وسط راه پول وموبایلشون رو می دزدیم . بعضی شبا هم توی باغپارتی می دادیم . اون شبم پارتی دادیم . فرهاد، یکی از دوستان منصور طبق معمول می خواست مواد مصرف کنه اما اون شب یه کم بیشتر از بقیه مصرف کرد بعدش دیگه به هوش نیومد. منصور گفت که اون موادخوب نزده ، قاتی داشته . من جیغ زدم ، حالم به هم خورد. اونا جنازه فرهاد رو بردن بیرون .پس فرداش من از اونجا فرار کردم . همون موقع به تو زنگ زدم ولی نتونستم همش رو واست بگم ... من با پولی که از منصور گرفته بودم باهاش اون بچه رو سقط کردم ... راحت شدم ... بعدمی خواستم بگردم دنبال <<فرهاد>> ولی نمی دونم <<فرهاد>> رو کجا بردن ...او دو دست مرا محکم در میان دستانش فشرد.
ناگهان پرستار از در وارد شد و من نفس راحتی کشیدم ... زبانم بند آمده بود. یلدا به همان سرعت مرا پس زد و خودش مرا عقب کشید و دوباره خودرا در رختخواب پنهان کرد و ملحفه را روی صورتش کشید.
من بهت زده سرجایم خشکم زده بود. پرستاردستانم را گرفت و مرا از اتاق بیرون برد. نمی دانم چه موقع به هوش آمدم ، اما یادم هست که خواستم هر چه زودتر مرا به خانه برسانند.می ترسیدم دوباره چشم باز کنم و خود را دربیمارستان ببینم . فردای آن روز وقتی کمی سرحال تر شدم تلفنی به من خبر دادند که یلدا در بیمارستان دوراز چشمان پرستاران با آوردن چند قرص خودکشی کرده است .
اغلب شبها نمی توانم از یاد آوری صورت یلدا در آن حال و روز به خواب بروم . گاهی اوقات وقتی از مجله تماس می گیرند منتظرم کسی به من بگوید: یلدا تلفن زده . - الو... سلام ، آرزو هستم ...- آه ، سلام ... چند تا نامه دارین ... راستی یه دختره تماس گرفته و واستون پیغام گذاشته و گفته اسمش یلداست ، راستی مگه نگفتین یلدا مرده !؟

به نظر شما واقعأ یلدا بود که زنگ زد؟ یا اینکه یه نفره دیگه بوده ؟ و شایدم یه مزاحم تلفونی بوده؟
منتظره داستان بعدی باشین.................

دختری به نام یلدا

قسمت چهارم

او حق داشت ، اما من پاک قضیه را باخته بودم .خیلی ها معتقدند یک خبرنگار باید با شهامت تر ازآدم های عادی باشد. ولی من یادم نمی آید درچنین مواقعی با آرامش و به دور از اضطراب وترس دست به کار شده باشم . گاهی اوقات درچنین شرایطی وضعیت مضحکی پیدا می کنم . من از بچگی از محیط بیمارستان و قبرستان هیچ خوشم نمی آمد. معمولا بوی الکل حالم را به هم می زند. از نوجوانی تلاش کردم ترس را کناربگذارم و مثل خیلی از هم سن و سالهایم رویای دکتر شدن را در سر بپرورانم ، اگر چه راه برایم هموار شد اما قید تحصیل پزشکی را زدم چون شجاعت کافی را در خودم نمی دیدم . نمی توانستم ترس خود را پنهان کنم . احساس می کردم با تمام وجود می لرزم . بدنم یخ زده بودو به سختی پشت سر پرستار قدم برمی داشتم . - اتاق ۳۰۴، همینجاست . شما رو تنهامی ذارم ولی منتظرتون می مونم . نمی دانم در جواب پرستار به او چه گفتم ، ولی او لبخندی زد و در را پشت سرم بست . یلدا با صورتی به سردی و سفیدی گچ ، روی تختش دراز کشیده بود و ملحفه سفید را که وقتی به او نزدیکتر شدم تازه متوجه گل های رنگ و رورفته ی آن شدم ، تا زیر چانه روی خود کشیده بودو با دو دست درست مثل کودکی که قصدقایم شدن دارد، محکم نگه داشته بود. نمی دانم حواسش کجا بود، اما با باز و بسته شدن در اتاقش هیچ عکس العملی نداد.می ترسیدم ولی سعی کردم یک بار دیگر نقش آدم های شجاع بازی کنم :
- سلام ... یلدا جون ... خیلی منتظر موندم ...چرا دیگه اون روز به من زنگ نزدی ؟هیچ عکس العملی از خود بروز نداد. - یلدا... یلدا جون ، من آرزو هستم ... از مجله خانواده سبز... تو گفتی که دوباره زنگ می زنی ...من خیلی منتظر موندم ولی ... - گفتم که نمی شه بعضی حرفا رو پشت تلفن گفت ... ولی تو بالاخره اومدی ... ناگهان از جایش بلند شد و روی تخت نشست .من نه جرات نشستن در کنارش را داشتم و نه می توانستم همانجا مثل مجسمه بایستم . دلم را به دریا زدم و کنار او روی لبه ی تخت نشستم . پاهایم می لرزید. توان نگه داشتن خود را روی لبه ی تختخواب نداشتم . - واست گفتم که ما از اون خونه هم بلندشدیم ... - آره گفتی ...- بعد از اونجا رفتیم و مامان با <<آقا نصرت >>آشنا شد. آقا نصرت زن و زنش رو هم خیلی دوست داشت ولی زنش بچه دار نمی شد.نصرت خان هم زیر بار بچه پرورشگاهی و بی نه نه وبابا نمی رفت . قصد زن گرفتن هم نداشت ، اون با مامان طی کرد که یه بچه واسش بیاره ، در عوض واسمون یه خونه بخره تا ما راحت زندگی کنیم .مامان قبول کرد، اما از اونجایی که می دونست آقا نصرت وقتی ازش بچه دار بشه دوباره اونو ول می کنه و می ره سر زندگی خودش و با زن و بچش خوش می گذرونه ... برای بچه دار شدن هیچ عجله ای به خرج نمی داد. شش ، هفت ماهی گذشت و از بچه خبری نشد.آقا نصرت قول داده بود به محض این که مامان حامله بشه واسمون خونه بخره . ولی مامان هروقت یک بار کلی پول بابت دکتر و بیمارستان وآزمایشگاه ازش می گرفت ولی بیشتر پولارو ازترس آینده پس انداز می کرد. تا اینکه یه روز آقا نصرت کاسه ، کوزه رو بهم ریخت و دعوای شدیدی با مامان کرد. یادمه بهش گفت : واسه من زن کم نیست ، اگه به تو رو انداختم واسه این بودکه خودتو بچه هات رو به این بهونه سر و سامونی بدم . مامان که دید اوضاع به هم ریخته ، به پاهاش افتاد و قول داد یه بچه واسش بیاره ... یلدا ساکت شد. برگشتم و به او خیره ماندم .ناگهان مثل آن که بغض ۱۹ ساله در دلش ترکیده باشد، با صدای بلند شروع به گریه کرد. سیل اشکهایش از دو طرف صورت جاری بود. بین گریه ،ناله می کرد طوری که انگار درد نهفته درمویرگهای وجودش ، بیدار شده باشد. دقایقی که برای من بسیار طولانی بود، گذشت تا او آرام ترشد. وقتی در آرامش دوباره آسمان چشمهایش بارانی شد درست مثل کودکانی که در آغوش مادر، خود را پنهان می کنند تا از همه چیز در امان باشند، خود را به آغوش من انداخت و من ناخواسته و بدون اراده پا به پای او اشک ریختم .دلم نمی خواست او بداند که من آن قدر ضعیفم .دوست نداشتم او ذره ای به احساس ترحم من نسبت به خود پی ببرد، اما نتوانستم جلو ابرازاحساسات خود را بگیرم .- آرزو... باور کن یادآوری این چیزا خیلی سخته .....