به انسان بودنت فکر کن!!!!


نه سنگ بودم و نه ابر

نه ناقوس و نه چنگ‏

نواخته دستِ فرشته‏ای یا شیطانی‏

من از آغاز هیچ نبودم جز انسان‏

و نیز نمی‏خواهم دیگر چیزی باشم جز انسان‏

 منتظره داستان بعدی من باشید..............

اخرین قسمت

برای  احترام از دست رفتن عزیزان کرمانیمون ۱ دقیقه سکوت........

حالا ادامه داستان.......
به سزای اعمالش رسوندمش و... یه همچین چیزایی ... یعنی واقعا پدرش رو کشته ... ؟نمی دونم ، به نظرم دیروز خیلی مصرف کرده بود. حتی نمی تونست درست حرف بزنه . الهام تزریقی بود؟ من هیچ وقت ازش نپرسیدم ، ولی جای سوزن روی ساعد دستش معلوم بود. یه ساعت پیش وقتی سرگرم نقاشی کردن از استخر قوهابودم از جاش بلند شد، گفتم : اگه می ری دکه چیز بگیری ، من چیزی نمی خوام ، واسه خودت بخر. جوابم رو نداد، سرم رو از روی تابلوم کنارکشیدم و راه رفتنش رو نگاه کردم ، تلوتلومی خورد. معلوم بود می خواد بازم بکشه . هیچ وقت نشد حرفی از ترک مواد بزنه .... نه . شما چی ....؟ یعنی ...؟ نه ... نه ... منم چیزی بهش نمی گفتم . راستش هیچ وقت به خودم اجازه نمی دم راجع به چیزی که نمی دونم ، نظر بدم . الهام تو اون شرایط نمی تونست ترک کنه . این اواخر خیلی مصرفش رو بیشتر کرده بود. فکر کنم به خاطر همین حالش به هم خورد ولی کسی نبود به دادش برسه . باعث تعجبه ، این وقت عصر، توالت ودستشویی پارک شلوغه ، چه طور کسی این همه مدت اونو پیدا نکرد...
وقتی غیبتش طولانی شد، تو شک نکردی دنبالش بگردی ؟ نه ، چون وقتی مصرف می کرد، بعدش دیگه پیشم برنمی گشت . می رفت پناهگاه خودش . آخه اون یه پناهگاه داشت ولی من جاش رونمی دونم . به نظرم این طوری حداقل راحت شد.افسوس که نتونست حقش رو از بابا و زن باباش بگیره ... هیچ وقت ... هیچ وقت ...کلمات آخر حرفهای دختر جوان را نشنیدم .همان طور که بی صدا آمد، بدون خداحافظی وآرام از من جدا شد. سرم سنگین و بدنم داغ بودو عرق سردی بر پیشانی ام نشسته بود.فردای آن روز عکس الهام و گزارش مرگ رقت بار در دستشویی پارک ، چاپ شد ...
تا داستانی دیگر همتون رو به خدای بزرگ میسپارم..




                             

سلام
ببخشید دوستان طول کشید , این قالب فعلآ همینجوری هست تا عوضش کنم.این شد از این بعد وبلاگ جدیده من.حالا ادامه داستان رو بخونین........................


پدرش به خاطر این که بچه خودش نتونه از ارثیه مادریش استفاده کنه ، درقبال چندرغاز پول ازش رضایت نامه امضا شده گرفته بود. دخترک هیچ حساب و کتابی ازدارایی های مادرش نداشت . خیال می کرد یه میلیون تومن خیلیه ... الهام فقط ۱۷ سالش بود.
هر چی هم که تونست از باباش بگیره ، نامادری حقه بازش با آلوده کردنش به هروئین از چنگش بیرون کشید. الهام می گفت بابام کوره و نمی بینه زن جوونش که فقط از من ۵ سال بزرگتره با پول بادآورده اون که به قیمت خون مامانم تموم شده چی کار می کنه ؟<<شراره >> نامادری الهام توی خونه مادر الهام که باباش اونو با قولنامه جعلی به اسم خودش کرده بود، پارتی راه می انداخته و با دعوت از عده ای دختر و پسر جوون ، اونو هم با خودش ورفقای نابابش همراه می کرده . الهام دایم از بهزاد،رفیق شراره واسم می گفت . این طور که معلوم بودبهزاد واسه اونو بقیه جوونایی که توی خونه اونا رفت و آمد می کردن ، مواد و مشروب می برده .شراره اونو به شوهر برادر خودش معرفی کرده بود، اما واسه این که یه روزی دروغش بر ملانشه و خیالش از طرف خسرو راحت تر باشه کم کم شوهرش رو هم آلوده به مواد می کنه . الهام می گفت نمی دونم شراره و بابام چه معاملاتی می کنن که دایم بابا چک امضا می کنه . من از
حرفای الهام این طور فهمیدم که شراره داره اون مال بادآورده رو از دست شوهرش به اسم معاملات سودآور توی کیش و این طرف و اون طرف درمی یاره .دیروز حالش خیلی بد بود، وقتی اومد پارک مثل همیشه حوصله حرف زدن نداشت . دایم بی قرار و ناآرام از جاش بلند می شد و دور استخرقوها دور می زدند. ازش پرسیدم : الهام ! چته .... ؟گفت : من بابام رو کشتم ... منم قاتلم !؟ یعنی چی !؟می گفت : بابام خواب بود. زیاد درد نکشید، نه نه ...
اصلا سر از حرفاش در نیاوردم ، ولی دایم می گفت کشتمش ...

این داستان ادامه دارد..........