قسمت دوم

آه خدا رو شکر این صدای سعید بود، به نظرمی رسید درست در نیمه راه سقوط از فراز یک بلندی به عمق دره ای بی انتها، به طور معجزه آسایی نجات پیداکرده بودم. حال خود را نمی فهمیدم، صدای سعید برادر کوچکم همان قدر که مایه آرامش و خرسندی مرا فراهم کرد، باعث بروز عصبانیت و تشویش خاطر حبیب شد، او که در یک لحظه مثل گرگ گرسنه ای که
طعمه را از دهان و چنگالش ربوده باشند، به خودمی پیچید و مستاصل در دو سه قدمی من، به سر وموهایش چنگ می زد. لحظه ای بعد به خود آمد و برآشفته و عصبی گفت: حواست رو جمع کن دختر... اگه یه کلمه به ننت راپورت منو بدی دیگه جاتون توی این خونه نیست... باید برین خونه مردم کلفتی، جل وپلاستون رو هم می ریزم توی خیابون، حالیت شد... تو که نمی خوای از ارث بابا محروم بشی، هان!؟.. !بعد هم مثل فش فشه از جایش کنده شد و به یک چشم برهم زدن از خانه بیرون زد. تا به خودم آمدم مادر و سعید توی اتاق بودند. مطمئن بودم صورتم به قدر کفایت بیانگر حال و روزم هست با این حال جملات آخر حبیب وترس از دربه دری و سرگردانی و گرسنگی مرا ناخودآگاه بر آن داشت تا در مقابل سوالات چپ و راست مامان که انگار ناراحت و مشوش به نظرمی رسید و از مشاهده حالت آشفته من کنجکاوشده بود، سکوت کنم.
ـ حالت خوبه سودابه؟ چته؟ ه چی شده؟ کسی اذیتت کرده دختر؟ توی مدرسه اتفاقی افتاده... داداشت موقع رفتن خیلی عصبانی به نظرمی رسید... اگه حرفتون شده بگو...!
ـ نه... نه... هیچی... فقط زور می گه...
مامان با تعجب نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت: یعنی چه دختر جون، حبیب خیلی زحمت ما رو کشیده، بعد از مرگ بابای خدابیامرزت، اون همیشه و همه جا هوای ما رو داشته، اگه حمایتهاش نبود که معلوم نبود چه بلایی سر ما می یومد!؟
اعصابم به هم ریخته بود. 

ماندن به چه قیمت؟

قسمت اول

ـ برو بیرون،... گفتم زود برو بیرون... به من نزدیک نشو، یه قدم دیگه برداری داد می زنم تا همسایه ها بریزن اینجا... خیال می کنی اگه این کار رو بکنی من ناراحت می شم. تازه خودت که مردم را می شناسی، هیچ کس هیچ چیز رو از چشم من نمی بینه، همه می گن لابد دختره خودش مشکل داشته... بهتره صدات رو ببری...
ـ گفتم به من نزدیک نشو، واسم مهم نیست چی بگن... اگه یه قدم دیگه نزدیک بشی جیغ می زنم. برو گمشو حیوون آشغال.
ـ بسه بسه دختر چش سفید. این عوض دستت درد نکنه است. اگه من نبودم که بعد از اون گور به گور شده که من بدبخت رو زیر دست هر کس وناکس ول کرد، تو و اون ننه و داداشت، گوشه خیابونها بودین. به خیالت دختر شاه پریونی و باید یه پسر پولدار بیاد دستت رو بگیره. وایسا منو بیشتراز این عصبانی نکن...
ـ خفه شو حیوون... تو ناسلامتی پسر ناپدری من هستی کی این طوری مثل گرگ به جون وآبروی دختر نامادریش می افته. اگه زن می خوای چرا نمی ری یکی دیگه رو انتخاب کنی. بگو مامان واست پاپیش بذاره.
ـ زن...!؟ به موقش خودم بلدم زن بگیرم اما حالا وقت بعضی تسویه حسابای قدیمیه، این طوریشو نشنیده بودی؟ ولی من هم دیدم وهم شنیدم. یعنی خودم قربانیش بودم.
و بعد تعریف کرد: «۱۰، ۱۱ ساله بودم که برادرنامادریم همون زن دوم بابام قبل از ننه تو، به زور کمربندش به بهانه این که نمره امتحان علومم، پنج شده بود، به اسم تنبیه منو، کتک می زد. هر دوسه روز یه مرتبه اون حیوون روانی به بهانه های مختلف می یومد خونمون، جرات نداشتم از ترس کتک خوردن، قضیه رو به ناپدریم که از کودکی درمغازه او کار می کردم و مرا پس از مدتی پسرخوانده، خود خواندبگویم. زن بابام هم یه جور دیگه با سیخ کباب زدن وداغ کردن به بهانه های مختلف آزارم می داد و...» تمام وجودم از ترس می لرزید پیراهنم را به خود چسبانده بودم و سعی می کردم بین اسباب واثاثیه ای که دور تا دور اتاق چیده شده بود راه گریزی از نگاههای ناپاک و دستهای آلوده «حبیب» پیدا کنم. عقلم به جایی نمی رسید، نمی دانستم چطور او را مجاب کنم تا دست از من بشوید.
حبیب گوش کن... به خدا این کار درست نیست... ببین آخه گناه من چیه که تو از اون بی انصاف یه زمانی اذیت و آزار دیدی؟ مگه نه این که مامانم از وقتی با بابا ازدواج کرد تو رو هم مثل بچه خودش بزرگ کرد و بهت رسید. تا وقتی بابا زنده بود که تو همیشه مثل من و سعید بهش مامان می گفتی و عزت و احترامش رو نگه می داشتی...؟ من ندیدم مامان هیچ وقت سرت داد بزنه یا دعوات کنه... یعنی... بسه بسه... گوش کن قول می دم زیاد اذیت نشی... ببین قول می دم اتفاقی نیفته... نه، نه، گفتم جلو نیا... ناگهان در خانه با آهنگ سنگینی بر هم خورد. مامان، مامان... به سودابه نشون بدم چی خریدیم...

آیا می خواهید عشق کسی را از سر خود بیرون کنید؟

یک واژه بی معنی مثلاَ «هو» را انتخاب کنید. این واژه نباید چیزی را به ذهن آورد. زیرا ذهن زمانی که چیزی را دریافت کند، خوراک پیدا می کند. وقتی واژه بی معنی باشد ذهن دچار تنش می شود. این واژه را آنقدر تکرار کنید که ذهن خسته شود. وقتی خسته شود خیلی آسان می تواند از هر موضوع چسبنده ایی حتی «عشق» دست بکشد. این واژه حتماً باید با بازدم تکرار شود باید این عشق ناخواسته از بدن شما بیرون انداخته شود. وقتی موقع نفس کشیدن تهی باشید هیچ خوراکی به ذهن نمی رسد. یک اشتباه ساده باعث می شود که شیفتگی شما نسبت به فرد مورد نظرتان بیشتر شود و آن این که «هو» را با دم خود فرو دهید. تکرار اسم کسی که مایلید عاشقش نباشید با بازدم بسیار موثر است.