آه خدا رو شکر این صدای سعید بود، به نظرمی رسید درست در نیمه راه سقوط از فراز یک بلندی به عمق دره ای بی انتها، به طور معجزه آسایی نجات پیداکرده بودم. حال خود را نمی فهمیدم، صدای سعید برادر کوچکم همان قدر که مایه آرامش و خرسندی مرا فراهم کرد، باعث بروز عصبانیت و تشویش خاطر حبیب شد، او که در یک لحظه مثل گرگ گرسنه ای که
طعمه را از دهان و چنگالش ربوده باشند، به خودمی پیچید و مستاصل در دو سه قدمی من، به سر وموهایش چنگ می زد. لحظه ای بعد به خود آمد و برآشفته و عصبی گفت: حواست رو جمع کن دختر... اگه یه کلمه به ننت راپورت منو بدی دیگه جاتون توی این خونه نیست... باید برین خونه مردم کلفتی، جل وپلاستون رو هم می ریزم توی خیابون، حالیت شد... تو که نمی خوای از ارث بابا محروم بشی، هان!؟.. !بعد هم مثل فش فشه از جایش کنده شد و به یک چشم برهم زدن از خانه بیرون زد. تا به خودم آمدم مادر و سعید توی اتاق بودند. مطمئن بودم صورتم به قدر کفایت بیانگر حال و روزم هست با این حال جملات آخر حبیب وترس از دربه دری و سرگردانی و گرسنگی مرا ناخودآگاه بر آن داشت تا در مقابل سوالات چپ و راست مامان که انگار ناراحت و مشوش به نظرمی رسید و از مشاهده حالت آشفته من کنجکاوشده بود، سکوت کنم.
ـ حالت خوبه سودابه؟ چته؟ ه چی شده؟ کسی اذیتت کرده دختر؟ توی مدرسه اتفاقی افتاده... داداشت موقع رفتن خیلی عصبانی به نظرمی رسید... اگه حرفتون شده بگو...!
ـ نه... نه... هیچی... فقط زور می گه...
مامان با تعجب نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت: یعنی چه دختر جون، حبیب خیلی زحمت ما رو کشیده، بعد از مرگ بابای خدابیامرزت، اون همیشه و همه جا هوای ما رو داشته، اگه حمایتهاش نبود که معلوم نبود چه بلایی سر ما می یومد!؟
اعصابم به هم ریخته بود.
سلام دوست گلم. خوبی.. ممنون که اومدی و جواب سلاممو دادی.. من اپ کردم .. و منتظرت هستم...
سلام عزیزم برام بلگت جالب و خواندنی بود
خوش حال می شم که لوگوتو در بلاگم بزارم اگر تمایل داشتی بهم بگو عزیزم
خوش وموفق باشی تا بعد فلا .........
سلام
خیلی زیبا یود به من هم سر بزن
اگه خواستی با هم تبادل لوگو کنیم
سلام دوست عزیز من مدت زیادی لانک شما رو گذاشتم اگه شما هم لطف کنید لینک من هم تو وبلاگت بزار با تشکر محسن
سلام دوست عزیز وبلاگ جالبی داری خوشم اومد منم آپدیت کردم سرافراز کن.