در جستجوی هیچ

در این ظلمت هزاران شمع روشن کردم
که تو را پیدا کنم
در روشنایی شعله ها پیدایت کردم
ولی تو، تو نبودی
در این روشنایی هزاران شمع را خاموش می کنم
که نتوانی پیدایم کنی
چون تو برای من هرگز تو نخواهی شد

خواب

شب بود. داشتم در یک میدانچه ی خلوت قدم می زدم. دختری لاغراندام با موهای بلند و قهوه ای لب پله های کلیسای مربعی شکل نشسته بود.
تا چشمش به من افتاد، خیره نگاهم کرد و گفت: تو کسی هستی که خدا خیلی دوستت دارد. از خدا بخواه که ستاره ای به تو هدیه کند.
به آسمان شب رنگ نگاه کردم و از خدا یک ستاره خواستم. همان لحظه آتش بازی عجیبی شد. ستاره ها در هم می رقصیدند و گاهی مثل چرخ و فلک دور هم می چرخیدند. ستاره قشنگ و طلایی رنگی پرواز کنان در قاب آسمان نقش گرفت. میدانچه شلوغ شده بود و همه ستاره می خواستند ولی اتفاقی نمی افتاد.
دختر نگاهی به من کرد و لبخند زد. به ستاره اشاره کرد و گفت: حالا این ستاره مال توست، می دانی خدا چقدر به تو نزدیک است؟
وقتی از خواب بیدار شدم انگار هنوز آتش بازی ادامه داشت. لبخندی زدم و باخودم فکر کردم: تعبیرش چیست؟
نمی دانم. فقط می دانم یک ستاره ی زیبا در آسمان مال من است..........

فضای این شب تهی
چه بی تپش، چه بی صداست
برای من، که راهی ام
که تشنه ی رهاییم
رهایی از گذشته ها و رفته ها
جز اسم تو، جاری نشد هرگز به لب عبارتی
اما دریغ در حرف تو هرگز نبود صداقتی
تو راهی سپیده ای، خورشید من نصیب تو
اما من از خورشید و از سپیده دل بریده ام