فضای این شب تهی چه بی تپش، چه بی صداست برای من، که راهی ام که تشنه ی رهاییم رهایی از گذشته ها و رفته ها جز اسم تو، جاری نشد هرگز به لب عبارتی اما دریغ در حرف تو هرگز نبود صداقتی تو راهی سپیده ای، خورشید من نصیب تو اما من از خورشید و از سپیده دل بریده ام
مرد قبیله
سهشنبه 6 مردادماه سال 1383 ساعت 02:50 ب.ظ
سلام شعر زیبایی بود.اما اگه دل ببری...دیگه با چه امید و دستاویزی می خوای ادامه بدی؟اونوقت که می گن: حالا وای وای وای وای وای شاد و سرافراز و پاینده باشی
دل بریدن خیلی خوبه از هر چی دم دستت می رسه دل ببر
خورشید و سپیده جزئی از وجود من و تو هستند چطوری ازشون دل بریدی؟؟؟!!!
یادت باشه که این نیز بگذرد!!!!!!!!!!!!!!
سلام بر تشنه ی رهایی...
خب این رها بودن احساس خوبیه، میدونم!
ولی از چی؟!
سلام.
خوندمش قشنگ بود .
تا بعد...
موفق باشی.
مرد قبیله از چه و چرا دل بریده ای، دل بستن ها کم نیست! وبلاگ قشنگی داری ...
موفق باشی
سلام
شعر زیبایی بود.اما اگه دل ببری...دیگه با چه امید و دستاویزی می خوای ادامه بدی؟اونوقت که می گن:
حالا وای وای وای وای وای
شاد و سرافراز و پاینده باشی
سلام
مرسی که به من سر زدی
وبلاگ تو باحال تره
خوش باشی
قربانت
مژده