قسمت اول::<<<
یک ماهی مرده زل زده بود به چشمان عمویم، هر دو بهم خیره شده بودند. عمویم روی نرده های چوبی اسکله خم شده بود و با چشم مسیر حرکت ماهی مرده را روی آب دنبال می کرد. هیچوقت نفهمیدم چطور آدمی بود.آدم خوبی بود؟ آدم بدی بود؟ تمام عمرش تنها زندگی کرد، ازدواج نکرد، دوستی نداشت، هیچ چیزتوی دنیا اورا به هیجان نمی آورد، جز مسافرت رفتن. چشمان درشت یک ماهی سفید بزرگ طوری به عمویم نگاه می کرد که آشکارا احساس ترس و پریشانی را در صورت استخوانی اش می دیدم. عمویم ترسو بود یا شجاع؟ ساده بود یا زرنگ؟ با هوش بود یا احمق؟ هیچوقت نتوانستم بفهمم، هیچوقت. هرگاه او را می دیدم بیشتر از چند کلمه کوتاه حرفی بین مان رد و بدل نمی شد. کم حرف و آرام بود. در آن لحظا ت حس می کردم آن ماهی مرده با چشمان درشتش بیشتر از من عمویم را می شناسد. تابستان سه چهار سال پیش بود؛ عمویم پیشنهاد داد تعطیلات آخر هفته را به یکی از شهرهای ساحلی برویم. از پیشنهاد او تعجب کردم. ما رابطة چندانی باهم نداشتیم. من عمویم را نمی شناختم، او هم مرا نمی شناخت. اما عمویم طوری به آن ماهی سفید نگاه می کرد که انگار هزار سال است همدیگر را می شناسند، انگار هردوشان از یک راز ناگفتنی با خبرند. با وجود تمام گرفتاریهایی که داشتم تو رودر بایستی گیر کردم و با عمویم عازم سفر شدم.
سلام
قالب بسیار زیبایی داشتی با مطالب دلنشین امیدوارم همیشه شاد باشی یه سری هم به بازیا بزن بای
سلام.
وا الله چع عرض کنم.
امکانش هست .
آپدیت کردم.
موفق باشی تا بعد.
سلام. شروعش که خوب بود .
موفق باشی داداش گلم.
سلام عزیزم من لینک شما رو تو بلاگ خودم گذاشتم اگه لطف کنید لینک من هم بیزارید اسم لینک هم جزیره آبی
ممنون ..... خوبی؟ زیبا است هم قالبت هم نوشته هات.موفق باشی.
خیلی جالب بود