ماندن به چه قیمت؟

قسمت اول

ـ برو بیرون،... گفتم زود برو بیرون... به من نزدیک نشو، یه قدم دیگه برداری داد می زنم تا همسایه ها بریزن اینجا... خیال می کنی اگه این کار رو بکنی من ناراحت می شم. تازه خودت که مردم را می شناسی، هیچ کس هیچ چیز رو از چشم من نمی بینه، همه می گن لابد دختره خودش مشکل داشته... بهتره صدات رو ببری...
ـ گفتم به من نزدیک نشو، واسم مهم نیست چی بگن... اگه یه قدم دیگه نزدیک بشی جیغ می زنم. برو گمشو حیوون آشغال.
ـ بسه بسه دختر چش سفید. این عوض دستت درد نکنه است. اگه من نبودم که بعد از اون گور به گور شده که من بدبخت رو زیر دست هر کس وناکس ول کرد، تو و اون ننه و داداشت، گوشه خیابونها بودین. به خیالت دختر شاه پریونی و باید یه پسر پولدار بیاد دستت رو بگیره. وایسا منو بیشتراز این عصبانی نکن...
ـ خفه شو حیوون... تو ناسلامتی پسر ناپدری من هستی کی این طوری مثل گرگ به جون وآبروی دختر نامادریش می افته. اگه زن می خوای چرا نمی ری یکی دیگه رو انتخاب کنی. بگو مامان واست پاپیش بذاره.
ـ زن...!؟ به موقش خودم بلدم زن بگیرم اما حالا وقت بعضی تسویه حسابای قدیمیه، این طوریشو نشنیده بودی؟ ولی من هم دیدم وهم شنیدم. یعنی خودم قربانیش بودم.
و بعد تعریف کرد: «۱۰، ۱۱ ساله بودم که برادرنامادریم همون زن دوم بابام قبل از ننه تو، به زور کمربندش به بهانه این که نمره امتحان علومم، پنج شده بود، به اسم تنبیه منو، کتک می زد. هر دوسه روز یه مرتبه اون حیوون روانی به بهانه های مختلف می یومد خونمون، جرات نداشتم از ترس کتک خوردن، قضیه رو به ناپدریم که از کودکی درمغازه او کار می کردم و مرا پس از مدتی پسرخوانده، خود خواندبگویم. زن بابام هم یه جور دیگه با سیخ کباب زدن وداغ کردن به بهانه های مختلف آزارم می داد و...» تمام وجودم از ترس می لرزید پیراهنم را به خود چسبانده بودم و سعی می کردم بین اسباب واثاثیه ای که دور تا دور اتاق چیده شده بود راه گریزی از نگاههای ناپاک و دستهای آلوده «حبیب» پیدا کنم. عقلم به جایی نمی رسید، نمی دانستم چطور او را مجاب کنم تا دست از من بشوید.
حبیب گوش کن... به خدا این کار درست نیست... ببین آخه گناه من چیه که تو از اون بی انصاف یه زمانی اذیت و آزار دیدی؟ مگه نه این که مامانم از وقتی با بابا ازدواج کرد تو رو هم مثل بچه خودش بزرگ کرد و بهت رسید. تا وقتی بابا زنده بود که تو همیشه مثل من و سعید بهش مامان می گفتی و عزت و احترامش رو نگه می داشتی...؟ من ندیدم مامان هیچ وقت سرت داد بزنه یا دعوات کنه... یعنی... بسه بسه... گوش کن قول می دم زیاد اذیت نشی... ببین قول می دم اتفاقی نیفته... نه، نه، گفتم جلو نیا... ناگهان در خانه با آهنگ سنگینی بر هم خورد. مامان، مامان... به سودابه نشون بدم چی خریدیم...

نظرات 6 + ارسال نظر
مسیح جمعه 15 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 04:27 ق.ظ http://aaddee.blogsky.com

سلام

واقعا نمی دونم چی باید بگم

گاهی آدمم به مقدس بودن آسمون هم شک می کنه

سربلند بمونی و ایرونی

ساناز جمعه 15 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 08:27 ب.ظ

سلام عزیز....زیبا نوشتی منتظر نوشته های جدیدت هستم.....موفق باشی.....یاحق

وبلاگ شیشه ای شنبه 16 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 09:28 ب.ظ http://glassweblog.blogsky.com

جریانات معراج پیغمبر ...

این دفعه هم گفتم یه چیزی بنویسم که هممون خوشمون بیاد بجز آخوندا ولی این جریان کاملاً واقعی . حرف یه لاته ولی قابل اثباته ...

یکی از آخوندای اصفهان که خیلی هم حالیش بود و مردم هم قبولش داشتن ( ای آقا باور کنین که آدم خوبی بوده . مثل رضا مارمولک که نبود ) . داشت از خیابون رد می شد که یه گنده لات جولوش رو می گیره تا یه سئوال بپرسه . ( بخوانید : « می خواسته با مسائل دینیش آشنا بشه » ) .......................

فخرايی یکشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 02:32 ق.ظ http://dayyerbonbast.persianblog.com

سلام .قالب جديد مبارک........می خونم بعدا.....نظر می دم .او کی

وبلاگ شیشه ای جمعه 22 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 01:43 ق.ظ http://glassweblog.blogsky.com

چت کردن بوش با وبلاگ شیشه ای !!!

باورتون نمی شه ٬ همین طوری آن لاین بودم ( البته با آی دی که آقای رئیس جمهور برام ساخته بود که بعضی هاتون اون رو بلدین ٬ با عرض معذرت نمی تونم بگم چیه که جزو اطلاعات طبقه بندی شدس ) یه پی ام از طرف پرزیدنت بوش برام اومد ...............

دنیای آبی سه‌شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 10:36 ق.ظ http://diarma.persianblog.com

سلام محمد جان خوشحالم که باهات آشنا شدم .. من از وبلاگ سیاوش اینجا اومدم و با تعریفای اون با شما بیشتر آشنا شدم.. تبریک میگم به جفتتون که تونستید دوستیتونو همچنان ادامه بدید.. دوست داشتی پیش منم بیا..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد