الهه

ببخشید ادامه داستان یکمی طول کشید.
اما...
گوشی را با عجله گذاشتم و سعی کردم خودم را به خواب بزنم . روی زمین دراز کشیدم و سرم را روی دستهایم گذاشتم .
الهه ! بابا چرا اینجا خوابیدی ؟ یعنی چه ... الان چه وقت خوابیدنه دختر جون !؟ الهه ...؟
بله ... سلام بابا جون ...
سلام ... مادرت کو؟
مامان و مریم و دخترش رفتن بازار خرید واسه امشب .
مگه امشب چه خبره ...
مگه شما نمی دونین ... زیور خانم و پسرش
می یان اینجا واسه آبجی مریم ...
پدر نگذاشت جمله ام را کامل کنم و با عصبانیت گفت :
مگه من نگفتم پای این زن و پسرش رو به خونه ما باز نکنن . چرا اینا حالیشون نیست . این پسره یه پاش اینجاس یه پاش قشم و کیش ... اصلامعلوم نیست چه کارس . چه جوری اموراتش رو می گذرونه . یه بار دخترمو دستی دستی بدبخت کردم رفت ، بس نیست ؟ مگه اینجا خودشو و بچش از گرسنگی مردن ؟ هنوز یه سال نیست از اون مرتیکه تریاکی طلاق گرفته .بابا خیلی عصبانی بود. آن قدر که توجهی به دستپاچگی و حال نزار من نداشت . او ظرف چهارسال گذشته ، یعنی درست از وقتی که داوود(شوهر قبلی آبجی مریم ) به خواستگاری اش آمد .هر وقت یاد ماجرای بدبختی مریم ، دختر زیبا ومحجوب خانه مان می افتد کلافه و عصبی می شود.بابا، در خانواده متدین و متوسطی به دنیا آمده و بزرگ شده و لااقل در امور خیر بروبچه های خانواده کم نگذاشته . فامیل او را به خاطر زبان وقدم خیر در این طور مواقع خیلی قبول دارند،ولی روزگار با او سرناسازگاری داشته چون علی رغم خواستگاران خوبی که برای ازدواج دختران فامیل و در و همسایه معرفی کرده و تقریبا همه آنها نیز عاقبت به خیر شده اند، اما دو دختربزرگترش شانس نیاوردند. آبجی فخری ، همسرآقا کامران ، تاجر لوازم خانگی شد که دو سال بعد از ازدواج تازه فهمید شوهرش قبلا زن داشته وبه خاطر بچه دارنشدن او را طلاق داده ، ولی ازآنجایی که هم زرنگ بود و هم پولدار خوب توانست دختر بزرگ حاج آقا تراب را به چنگ آورد. بابا اصلا از این آقا کامران خوشش نمی آمد. اگر چه کامران زندگی خوب و مرفهی برای خواهرم و دو فرزندش مهیا کرد، اما در باطن هیچ کس به جز ما نمی داند فخری در زندانی به نام خانه کامران روزگار را به سختی می گذراند.
وقتی فخری ازدواج کرد من نه سال بیشترنداشتم ، اما خوب یادم هست که درست از شبی که فخری به عنوان عروس به خانه کامران رفت ، یک سال و نیم گذشت تا ما توانستیم او را ببینیم . کامران آدم عجیب و غریبی است . فردای روز عروسی که همه فامیل در خانه ما منتظر عروس و داماد بودندو مامان و خاله طاهره وزن دایی نیره ، کلی غذا تدارک دیده بودند، ساعت از سه بعدازظهر گذشت و خبری از عروس و داماد نشد. بابا،داداش ابوالفضل را به در خانه کامران فرستاد تا ببیند چرا عروس و داماد مهمانان را منتظرگذاشته اند، اما ابوالفضل هر چه زنگ می زند کسی در را به روی او باز نمی کند. از آنجایی که خانه کامران بزرگ و دو طبقه بود و در طبقه پایین پدر ومادرش زندگی می کردند، ابوالفضل زنگ خانه آنها را می زند، اما بعد از کلی معطلی مادرشوهر آبجی فخری از آیفون به برادرم می گوید:عروس و داماد برای ماه عسل رفتن شمال ، تا یکی دو هفته هم برنمی گردند.
داداش ابوالفضل عصبانی می پرسه : ((مگه می شه !؟ پس چرا کسی حرفی به ما نزد. کلی مهمان در خانه ما انتظارشان را می کشند))، اما مادرشوهر آبجی فخری با آرامش جواب می دهد که بی خود مهمان دعوت کرده اید. باید قبلا با پسرم هماهنگ می کردید. تازه قرار نیست بعد از این که عروس و داماد هم از ماه عسل برگشتن ، به این زودی عروس خانواده اش را ببیند.
داداش ابوالفضل آن روز برافروخته وخشمگین به خانه برگشت و مهمانان بعد از آن که ناهار روز پاتختی را خوردند بدون آن که بدانندقضیه چیست به خانه هایشان بازگشتند. آن روز هیچ کدام از اهل خانه ما ناهار نخوردند. دو سه هفته بعد لااقل تا دو ماه ، بابا و داداش ابوالفضل ومامان به هر دری زدند که فخری را ببینند، اما فخری اجازه نداشت از خانه شوهرش بیرون برود، کسی هم حق نداشت به دیدنش برود. هیچ کس هم جواب درست و حسابی نمی داد. بالاخره بعد از دو ماه مادرشوهر فخری پیغام داد که بی خود خودتان را به زحمت و دردسر نیندازید، تا عروسمان بچه اولش به دنیا نیاید نمی توانیددخترتان را ببینید.
هیچ وقت یادم نمی رود یک چشم مامان اشک بود و یک چشمش خون . یک سال و نیم طول کشید تا ما آبجی فخری و پسر اولش کیوان را دیدیم . از آن روز به بعد هم کمتر از ۶، ۷ ماه ما خواهر و بچه های خواهرمان را ندیدیم . آقا کامران مثلا همه امکانات را برای زن و بچه هایش فراهم کرده ، اما آبجی فخری بدون اجازه کامران و مادرش حق مهمان دعوت کردن و مهمانی رفتن و خرید کردن را ندارد.آبجی مریم هم سه سال بعد از فخری به خانه بخت رفت ، اما افسوس که شوهرش ، داوود شاگردفرش فروشی که در دکان پدر خدابیامرزشان با دو برادر بزرگترش مشغول به کار بود، رفته رفته معتاد می شود و کار به جایی می رسد که از داخل مغازه شان پول می دزدد، و این اتفاق باعث می شود برادران بزرگتر که به دنبال بهانه ای برای محروم کردن داوود از ارث پدری می گشتند، اورا از مغازه بیرون کنند. آبجی مریم و داوود ودخترشان ریحانه شش ماهی در خانه ما زندگی می کردند ولی هر روز وضع بدتر می شد. بابا مجبور بود لااقل مایحتاج مریم و فرزندش را برآورده کند و پول توجیبی داوود را هم بدهدنتیجه آن که داوود متاسفانه روز به روز آلوده شد،به طوری که بابا کارد به استخوانش رسید و مریم با بخشیدن مهریه و گرفتن حضانت ریحانه از او جداشد. الان یک سالی هست که از آن ماجرا می گذرد. مریم فقط دو سال زندگی مشترک داشت که به قول خودش چیزی از آن نفهمیده است .
وقتی رنج دو خواهرم را مرور می کنم ، از ترس بر خود می لرزم ، اما من نیز در خانه پدری هیچ عاقبت خوشی برای خودم متصور نیستم . بابا سعی دارد تمام سختگیری هایی را که برای دو دختر بزرگش به کار نبسته ، برای من به اجرا درآورد. ازهمه بدتر آن که چون آبجی فخری درسش خیلی خوب بود، ولی بابا بر اثر ساده لوحی و به خاطر درنظر گرفتن بعضی از رسومات قدیمی اصرار داشت دختر باید زودتر به خانه بخت برود،
حالا که تیرش به سنگ خورده ، می خواهد به زورمرا به دانشگاه بفرستد. وضع زندگی ما بد نیست اما نان خور زیاد است ;از یک طرف آبجی مریم و دخترش و از طرف دیگر مخارج سنگین دانشگاه داداش امیر حسین واز طرفی هم خرج سنگین تر مدرسه غیرانتفاعی من .


ادامه دارد..............................
نظرات 17 + ارسال نظر
سرمه یکشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 02:35 ق.ظ http://avayeatash.blogsky.com

آدم باید از درد و رنج این مردم عبرت بگیره و خدا رو شکر کنه!

*ستاره قطبی* یکشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 08:08 ق.ظ http://sabr-omid.blogsky.com

سلام.
من قسمت اول رو هم نخوندم پس هر دوتا قسمت رو آفلاین میخونم.
موفق باشین.
خوشحال میشم بهم سر بزنی

بهزاد یکشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 01:32 ب.ظ http://behzadb.blogsky.com

سلام

زودتر ادامه داستانو بنویس میخوام بدونم چی میشه!! من فکر کنم الهه از خونه فرار کنه.

امیر یکشنبه 10 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 04:03 ب.ظ http://peyk.blogsky.com

salam
man dastane 1 ro nakhoonde boodam alan mishinam 1 & 2 ro baham mikhoonam

مینا دوشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:29 ق.ظ http://mina123.blogsky.com

سلام
خوبید؟
داستان داره جالب میشه...;)
منتظر ادامش هستیم...

مهدی دوشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:56 ب.ظ http://www.gharibaneh.blogsky.com

...................

نسیبه سه‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 03:19 ق.ظ http://nr-21persianblog.com

سلام عزیزم چه طوری .بابا بقیه ی داستانت کو بنویس من مشتاق شدم تا اندش بخونم خوب مینویسی.مرسی.راستی از بابت سر زدن به منم از تو متشکرم.قربانت نسیبه

نسیبه سه‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 03:22 ق.ظ http://www.nr-21.persianblog.com/

آدرس وبلاگمو اشتباه نوشته بودم پیریو هزار درد سر:)

تایتانیک چهارشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 02:34 ق.ظ

tanhatarinashegh.blogsky.com

مینا چهارشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 08:56 ب.ظ http://mina123.blogsky.com

سلام
خوبی؟
شما ماشالا خودتون به این قشنگی مینویسید و داستانای خوشگل خوشگل تعریف میکنید...من باید بیام از شما یاد بگیرم...;)
مرسی سر زدید...
پاینده باشید...

احسان پنج‌شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 02:53 ق.ظ http://aida.blogsky.com

سلام قالب ساده ولی بامزه ای داری.من هم اومدم به بلاگت سر زدم تا ازت تشکر کنم .

فخرایی پنج‌شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 03:08 ق.ظ http://dayyerbonbast.persianblog.com

سلام .می یام اگه اجازه بدی..........

یه دوســـــــــــــــــــــــت پنج‌شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 07:14 ق.ظ http://www.myqueen.co.sr

سلام.زیبا بود و سلیس....منتظر بقیه اش هستم.شاد زی.

گلی جون پنج‌شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 09:58 ق.ظ http://girl.blogsky.com

این داستان واقعیه؟

گلرخ پنج‌شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:32 ق.ظ http://imaneyektanineabi.blogsky.com

پس ادامش؟؟؟

امین جمعه 15 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 01:09 ق.ظ http://pilotkhaki.blogsky.com

سلام .... بالاخره بلاگتونو پیدا کردم ... خیلی اتفاقی... زیبا مینویسید ...

سارا جمعه 15 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:59 ب.ظ http://cottage.persianblog.com

چی شده ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد