بابا یک کارگر فنی بود که یک سال پیش بازنشسته شد، ولی به خاطر آن که خود را پیش سر و همسر از سربلندی و سرافرازی نیندازد، دوباره به صورت قرارداری در اداره شان مشغول به کارشد. با این حال عادت ندارد در مقابل خواستهای ما نه بگوید. دلم نمی خواهد دل پیرمرد را بشکنم ،ولی من برخلاف آبجی فخری اصلا استعداد ویژه ای ندارم و برعکس دلم می خواهد ازدواج کنم . اما جرات بر زبان آوردن خواسته ام را ندارم .می دانم که ظرف دو سه ماه گذشته یکی دوخواستگار داشته ام اما مامان از ترس بابا نگذاشت قضیه جدی شود. شاید اگر مریم به خواستگارجدیدش ، که پسر زیور خانم ، همسایه سرکوچه مان است ، جواب مثبت بدهد وضع کمی بهتر شود.زیور خانم یکی از اتاقهای طبقه پایین خانه قدیمی شان را آرایشگاه کرده و با همان جای کم ، امورات خود و سه فرزندش را می گذراند.
پشت سر این زن حرفهای زیادی بین در وهمسایه پیچیده است . او سالها پیش شوهرش را در یک تصادف رانندگی از دست داد. آن روزهازیور خانم دو کوچه پایین تر از ما مستاجر بود ولی کسی نفهمید چه طور ظرف کمتر از یک سال بعد از فوت شوهرش ، که جز یک تاکسی قراضه چیزی در این دنیا نداشت ، خانه ای دو طبقه و نقلی خرید. بعضی ها می گویند زیور خانم صیغه یک مرد پولدار و زن دار شده و اوست که برایش خرج می کند. با این حال زیور خانم خودش از خیاطی و کارکردن خانه این و آن حرف می زند ولی باورکردنی نیست که با خیاطی و کلفتی توانسته باشد خانه ای به این جمع و جوری و قشنگی بخرد.بابا اصلا از زیور خانم خوشش نمی آید.مخصوصا از وقتی که فهمیده او چند وقتی است که خواستگار مریم شده و می خواهد مریم را برای پسر بزرگش بگیرد بیش از پیش از او بدمی گوید. دلم برای مریم می سوزد. راستش دلم برای خودم هم می سوزد. نمی دانم این جوانک که معلوم نیست شماره تماس مرا از کجا یافته ، واقعاخواستگار است ، یا نه و چه تیپ آدمی می تواندباشد. اعتراف می کنم که دلم می خواست او راببینم . خیلی زودتر از فردا...
الو... بفرمایین .
سلام الهه ... منم امیر. چه طوری ...؟
مرسی ... خوبم .
می شه حرف بزنی ...؟
نه زیاد.
می شه ببینمت ؟
مدرسه ها لااقل یه ماهی هست که تعطیل شده ، چطور بعد از یه ماه تازه تماس گرفتی ؟
چون یکی دو روزه که تونستم شماره تلفنت رو پیدا کنم . حالا ممکنه یه جایی قرار بذاریم ؟
من عصر به کلاس خیاطی می رم ، ساعت ۵.می تونی بعد از این که خواهرم منو رسوند و رفت یک ساعت بعد بیایی منو ببینی . ولی نیم ساعت بیشتر وقت نداری چون خواهرم می یاد دنبالم .
من می تونم نیم ساعت زودتر به هوای خریدن تورو کاغذ الگو بیام کنار پل فلزی ولی زیاد نمی تونم منتظر بمونم . ساعت شش اونجام . فقط تو رو خدا زود بیا. تموم اون طرفا من و خونوادم رو می شناسن ، نمی تونم کاری کنم که انگشت نما بشم . باشه ، باشه ، می یام ، مطمئن باش ...
خب اگه دیگه کاری نداری باید برم .
خداحافظ
خداحافظ.
آن روز امید آمد، اما ای کاش هرگز نمی آمد;زیرا آن ملاقات کوتاه کافی بود تا مرا اسیر عشق ناخواسته و نادانسته اش بکند. و نتیجه آن اتفاق ساده محبت سوزانی شد که در گرمای تابستان وجودمان را گرم می کرد. انگارهمین دیروز بود. سال گذشته همین روزها زیرآفتاب با هم قدم می زدیم و برای آینده مان نقشه می کشیدیم . او به من می گفت : ((بدون من هرگززنده نخواهد ماند)) ولی چه کسی باورش می شدآن آشنایی که با یک مزاحمت تلفنی آغاز شده بود و به یک عشق ختم شد، چنین آسان زندگی ام را دچار توفان کند. او رفت تا به قول خودش مقدمات خواستگاری و عروسی مان را فراهم کنداما دیگر خبری از او برایم نرسید. یکی دو ماه بعد از رفتن امیر، اتفاقی از زبان داداش ابوالفضل درباره شریکش علی رضا و برادر سر به هوا و معتادش امیر، که مدتی را در شهر ما بود و طی آن مدت تا توانست ابوالفضل وبرادرش علی رضا را سرکیسه کرد، چیزهایی شنیدم .
باورم نمی شد فریب یک جوان معتاد را خورده باشم ; چون اصلا به نظر نمی آمد معتادباشد. خیلی آراسته و تروتمیز بود. خدایا چکار کنم ؟ چه طور می توانم به داداش ابوالفضل بگویم آن جوانک بی سروپا خواهرکوچکترش را با وعده ازدواج بی صورت کرده
است !؟
با تمام وجود دلم می خواست انتقام دل شکسته ام را از همه مردان بگیرم . بعد از امیر با جوانان بسیاری آشنا شدم ، از آن به بعد این من بودم که دیگران را انتخاب می کردم . مردان بعدی ، مرا با نام خودم نمی شناختند، من برای آنها حمیرا بودم . دختری بی پروا ولی دست نیافتنی که مردان را در برهوت سوزان خواسته هایشان تالب چشمه جوشان عشق می بردو تشنه برمی گرداند.من و مهسا و عطیه مخفی گاهی داشتیم که در آن جمع می شدیم و با دوستانمان قرارمی گذاشتیم و جشن می گرفتیم . کسی نمی دانست حمیرا همان الهه سر به زیر است . خیال می کردم خیلی زرنگ هستم تا این که یک روز مردی درمیان مهمانان پاتوق ما بود که مرا به خوبی می شناخت . اگر چه آن روز ماهیت اصلی آقای کامران ، شوهر آبجی فخری را شناختم و فهمیدم خواهرم با چه مرد کثیفی سالهاست که زندگی می کند اما این دیدار باعث شد من به ناچار ازشهرمان فرار کنم .در تهران بود که با نگار آشنا شدم . نگار سندقطعی بدبختی ام شد. او، من و فرهاد آپارتمانی بانام شوهر نگار اجاره کردیم ، آنجا ماوای ما شدبرای انتقال و فروش مواد مخدر به نوجوانان وبچه مدرسه ای ها. با این که می دانستم همین کارباعث بدبختی و سیه روزی خواهرم شد و آبجی مریم و ریحانه را به خاک سیاه نشاند، اما در تهران چاره ای جز این راه برایم باقی نمانده بود.رفته رفته خودم هم آلوده شدم . روزها خماربودم . با اولین تزریق نشئه می شدم و تا شب درخواب بودم . سر شب برای فروش مواد، دور و بر سینماها، پارکها و آموزشگاه های مختلف پرسه می زدیم . گاهی هم برای دست گرمی کیف قاپی می کردیم و ضبط اتومبیل می دزدیم .اغلب با خودم فکر می کنم آخر این راه به کجا ختم می شود و کی تارهای این خانه عنکبوتی ، که و یا...
پایان داستان.....................
نمیدوونم چی بگم چون واقعا" غم انگیز تو این تهرون خرابشده خیلی ها هستن که از شهرهای دیگه (مجبورا")امدن وبه نا خواست مجبورا" روز را به شب وشب و به روز برسونن.
نمونه بارزش خودم هستم.
به ما هم سر بزن خوشحال می شم
سلام . باز هم از اون موضوعات با حالا بود .احساس کردم تکرار زندگی يکی از آشنايانمان در اين داستان نمايان است....
خیلی غمناک٬ مخصوصآ که فهمیدم یارو اصفهانی بوده /:)
سلام......وای این داستان واقعیه؟ نگو واقعیت داره.......گر چه میدونم وضع ایران ..............!!!!!!!!!!! و در مورد مطلب من.... تشریحش رو گذاشتم لینک زیر بدون شرح هرکی خاست بخونه نخاست مجبور نشه و من باعث ناراحتی نشده باشم........مرسی که سر زدی و قالب عوض کردی لول ;)
زیبا بود ولی من اینو قبلا خونده بودم البته تو مجله. شما فرستاده بودی؟
امیدوارم همیشه موفق باشی عزیز.
یا حق
اشک ، تنها قطره ء اشک
جواب این دل تنگ دیوونه ست ...
عشق ، فقط وجود این عشق
تنها چراغ روشن این خونه ست ...
سلام خوبی من موندم چه حوصله ای داری هر روز یه قالب می زاری!!!!!!!!!!!!!!!!!!۱
سلام ممنون.
چرا اینقدر سیاه؟!!
خوب است که پندار را باز کنیم
خوب است که دل را محرم رازکنیم
خوب است که یار گل باشیم
ساز دیگر را با هم آغاز کنیم
dastanet kheili bahale ajaba mozahem telefonia eshgho...
سلام . در عین جالبی و گیرایی موضوع بی اندازه غم انگیز بود.... اینها چه واقعی باشه یا نباشه واقعیت جامعه ماست... به امید بهبود روز افزون ان..... شاد زی
من اینترنتم کم شده کامپیوتر خونه هم سوخته اینترنت دولتی هم وبلاگارو بسته. داستان قشنگی بود لذت بردم.
بفرمایین این هم آدرس...راضی؟؟
سلام
خوبی عزیز .
شرمنده چند روزی گرفتار ایام محرم بودم .
یه کلیپ ساختم لینکش تو وبلاگ هست. اکه دوست داشتی .ببین .ونظرت رو در موردش بنویس
به امید دیدار
سلام هالاو عزیز
منم واقعا مندم که توی این شهر به این بزرگی چه چیزایی هستش که این چیزایی که گفتی تازه گوشه ایی از این مصیبتاس واقعا خوبه که یه موقع یکی به ما این چیزا رو گوش زد کنه
راستی از بابت در باز شدن بلاگم واقعا شرمندم
ممنون که سر زدی بازم بهت سر میزنم
سلام
خیلی چاکریم
دمت گرم فقط بایرن
سلام ... راستش من این داستان رو خوندم.... خیلی دردناک بود... نمی دونم کتاب یلدا ( از م . مودب پور ) رو خوندین یا نه... یه جورایی اونم این طوری بود... من نمی دونم این داستان بود یا واقعیت ( گرچه امروزه این چیزا خیلی زیاد شده ) برام توضیح میدین؟ الان باید برم بقیه قسمت ها رو بخونم.... دوباره نظر میدم.... ممنون از اینکه اومدی عزیز.... بازم بیا.... فعلا ..یا علی
سلام پاينده باشی . نوشته هات جالبن و دلنشين
زندگی کوه بزرگیست که کاهش کردیم
زندگی تکه کاهیست که کوهاش کردیم
موفق باشی......
من همیشه غم را تا رسیدن به سرور، به ضمیر گلها، به سرود جنگل ، به نمو یه خار در دل خشک کویر تا ته کوچه ی پرجذبه و شوق میجویم و به یک قطره ی باران که به پلکم روئید روح یک اشک دمیدم، چون من، به تنم روح خدائی دارم! من پشیمانم از آن راه رفتن با کفش کثیف روی یک سطح پر از برف لطیف سطح احساس من امشب برفیست پابرهنه بدوید روی انبوه غزلهای من امشب تا صبح من به خورشید در یک روز پر از نور نگاهی کردم که ز خجالت شب شد و به یک قطره ی اشک که ز چشمم روئید، همه دنیا تر شد! عمر یک زخم من از عمر زمین بیشتر است من نگینی دارم که به آن مینازم آن نگین احساس است. مرز احساس کجاست ؟ ؟