دیگر در آن خانه احساس امنیت نمی کردم. می دانستم حبیب وقتی تصمیم به کاری بگیرد، دیگر چیزی جلودارش نیست. رنج رویارویی او با حوادث رقت باری که زندگی اش را دچار طوفان و بلایا کرده بود، مرا برآن می داشت تا از این پس از او فاصله بگیرم. مدتی پیش وقتی برای اولین بار حکایت دردناک کودکی حبیب را از زبان مادر شنیدم با تمام وجود بر خود لرزیدم. ناپدری در آخرین روزهای عمرش از ترس مرگ و یا برای آرامش وجدان ناآرامش، لب به سخن گشوده و پرده ازراز حبیب برداشته بود. ناپدری ام تا قبل از ازدواج با مادرم دوبار طعم تلخ شکست را چشیده بود. آن طور که شنیده ام وتا جایی که به یاد دارم او مرد آبرومند، تودار وصبوری بود که در گوشه ای از بازار پارچه فروشها حجره ای از مرحوم پدرش برای او به ارث مانده بود. درست مثل خانه ای قدیمی که در خیابان «امیریه» از پدر برایش برجا مانده بود. بعد ازسالگرد پدر، او با وساطت و بزرگتری عمه اش به خواستگاری نیره خانم می رود.
خیلی زود بساط عروسی فراهم شد و عروس وداماد در همان خانه قدیمی در کنار مادر و خواهرداماد که دختر جوانی ست زندگی مشترکشان را آغاز می‌کنند. مدتی بعد از عروسی، تنگی نفس و گاه گرفتگی مجراهای تنفسی عروس، عاملی بر دگرگونی حال او شده و عرصه را بر وی تنگ می کند. این رویدادبا بارداری، روز به روز افزایش یافته و دست آخربه هنگام زایمان زن جوان را دچار ناراحتی و دردسر می کند. تا این که به هنگام زایمان جان به جان آفرین تسلیم می کند. دو سال بعد از این واقعه عمه جوان نامزد کرد و اندک زمانی مادر بزرگ در شرایطی که از مدتها قبل زمین گیر شده بود، درگذشت. یک سال و نیم بعد از فوت مادربزرگ عمه به خانه بخت می رود و بابا تنها یک روز بعد ازعروسی خواهرش با سیمین ; زن معلوم الحالی که پشت سرش حرف و حدیث زیاد بود، پیوندزناشویی می بندد، سیمین کس و کار درست وحسابی نداشت جز یک برادر معتاد که به خاطر سو پیشینه اش، بین آشنایان و اطرافیان طرد شده بود. این طور که بابام برای مامان تعریف کرده، رفتارهای عجیب و دور از اخلاق خسرو باعث شده بود از همان ابتدا ناپدری پای برادر زنش را از خانه اش ببرد. اما مدتها گذشت تا او بفهمد سیمین پنهانی از شوهر، بردارش را به خانه راه می دهد و گاه از اموال خانه و پول خرجی کمکی هم به او می کند. خسرو در این رفت و آمدها دوراز چشم شوهر خواهر، نمک خورده ونمکدان می شکند و روزی کار بالا می گیرد و قضیه برملامی شود که دیگر خیلی دیر شده است. از طرفی در این مدت، حبیب که از دوران کودکی درحجره پدر کار می کرد وفادار به پدر باقی ماند ومحرم اسرار او شد، تا این که پدر او را پسر خوانده خود کرد...
روزی یکی از همسایه ها سراسیمه خود را به حجره می رساند و خبر از خودسوزی همسر محمدتقی خان می دهد. خبر کوتاه، گنگ وباورنکردنی بود اما واقعیت داشت، کسی نفهمید چرا سیمین دست به چنین عمل غافلگیرانه ای زده است. اما در گوشه زیرزمین خانه همسایه ها حبیب کوچولو را در حالی که کتک سختی خورده بود پیدا می کنند. حبیب مدتها تحت معالجات جسمی و روحی پزشکان بود.
نظرات 6 + ارسال نظر
کرال جمعه 12 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 12:33 ق.ظ http://shahzadeyeman.persianblog.com

جالبه راستی بابت همه چیز ممنونم!!! هـــــــــــــــــــــوارتا!!!

فخزايی شنبه 13 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 08:57 ق.ظ http://dayyerbonbast.persianblog.com

سلام.زندگی است ديگه جورش بايد کشيد دانسته يا ندانسته.بای

[ بدون نام ] شنبه 13 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 07:50 ب.ظ http://zooghal.blogsky.com

یاحق
تا بوده همین بوده...

سپهر سه‌شنبه 16 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 11:36 ب.ظ http://sepehrlp.blogsky.com/

سلام...
دیگه حالم از دروغ هایی که به خورده من دادند به هم خورده....
دوست دارم همشونو پس بدم دوست دارم ...شکمم خالی بشه...از این همه حرفی که به من گفته شد ....از گفتن دوستت دارمهایی دوغین.....
.........موفق باشین...

نگین پنج‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 04:05 ب.ظ http://negaronegin.persianblog.com

سلام...منو به عنوان یه دوست و یه مهمون همیشگی برای وبلاگت قبول داری؟...شما خیلی با سلیقه اید...موفق باشین

بانو شنبه 20 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 01:01 ب.ظ http://banoo.blogsky.com



سلام.

بازم داستان !

خوندمش خیلی غم انگیز بود این حبیب کی بود حالا؟:d

در به درتر از باد زیستم

در سرزمینی که گیاهی در آن نمی روید

.......

شاملو

موفق باشی همیشه.

راستی قالب وبلاگت خیلی قشنگ شده.

به منم سر بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد