میتوانستم گریه کنم ... لبخند زدم
میتوانستم ناله کنم ... خندیدم
میتوانستم شکایت کنم ... قدردانی کردم
میتوانستم فریاد زنم ... سکوت کردم
میتوانستم نفرین کنم ... دعا کردم
میتوانستم ویران کنم ... ساختم
میتوانستم تحقیر کنم ... خود را شکستم
میتوانستم سیلی زنم ... بوسیدم
میتوانستم برانمت ... بدرقه ات کردم
یادم باشد ...
حرفی نزنم که به کسی بربخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
راهی نروم که بیراه باشد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را ...
یادم باشد ...
که روزگار خوش است ...
همه چیز بر وفق مراد ....
خوب باید بدان که ...
تنها دل ما ؛ دل نیست

شور عشقت به دل افتاد چنان مست شدم
که ز خود قطع نمودم , به تو پیوست شدم
آتش عشق تو در دل ,  شرری زد که سحر
سوختم , خاک شدم ,  یکسره از دست شدم
نیست از من اثری هر چه بگردم چه کنم؟
لیک در کوی تو چون نیست شدم هست شدم
سر نهادم به کفت , پای بر افلاک زدم
مهر گشتم چو تو را ذره شدم , پست شدم
با تو بی پرده بگویم که گرفتار تواُم
بی جهت نیست که ازاده و سر مست شدم

برای تو

در میان من و تو فاصله هاست.
گاه می اندیشم،
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!
تو توانایی بخشش داری.
دستهای تو توانایی آن را دارد،
که مرا، زندگانی بخشد.
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا، سطر برجسته ای از زندگی من هستی
.